هست بودن با نيست بودن چه فرقي داره؟

پيرمرد سوار بر ماشين چمن زني اش به آرامي در جاده خلوت حركت مي كرد.ماشيني به سرعت از او سبقت گرفت .صداي ترمز شديدي آمد و بدنبال آن ماشين به شدت به چيزي كوبيد.پيرمرد چمن زن را به آرامي نگهداشت و از آن پياده شد و با عصايش به آرامي جلو رفت .زني آشفته از ماشين پياده شد و در حاليكه به گوزني كه توسط ماشين اش كشته شده بود و افتاده بود وسط جاده اشاره مي كرد فرياد زنان به پيرمرد گفت :« تو اين 15 روز مي دوني اين چندمين گوزني كه باهاش تصادف مي كنم ؟نمي دونم از كجا مي ان.اين طرفها كه گوزن پيدا نمي شه .هميشه به اينجا كه مي رسم يكي شون جلوام سبز مي شه .ديگه دارم ديوونه مي شم . نميدونم چيكار كنم ...» بعد سوار ماشين اش شد كه هنوز از رادياتور داغون شده اش بخار بلند مي شد و به سرعت دور شد .
رفت و پيرمرد را با گوزني كه از نيستي اومده بود و مرده بود و هست شده بود تنها گذاشت ....
سكانسي از فيلم « داستان استريت » ساخته «ديويد لينچ»