محکوم

نور آتش صورت سياه و کثيفش را نارنجي کرده بود .زخمي کهنه و عجيب بر روي گلو داشت .لباسي داشت که به کهنگي تاريخ بود.زير لب ترانه اي به زبان باستاني مردم بين النهرين زمزمه مي کرد.زبان ما را خوب صحبت نمي کرد. سر غروب لب جاده ديدم اش .به ديوانگان مي مانست ، اما ديوانه نبود.داستانهاي زيادي از نبرد ايرانيان و يونانيان برايم تعريف کرد. داستانهايي از شکوه و عظمت ايران باستان . از جنگها و نبردهاي قديمي .از شاهان و مردم باستاني ايران زمين .وقتي از کوروش سخن مي گفت اشک در چشمانش مي درخشيد. از کتري قر شده روي آتش برايش چاي ريختم. چاي را نوشيد و به زباني که برايم عجيب بود بر اسکندر و آبي که از دست اسکندر نوشيده بود و اورا جاودانه کرده بود لعنت فرستاد...صبح که بيدار شدم ، رفته بود . به دنبال صحراي تاريکي رفته بود که سنگها و خاکش از طلا و الماس بود. به دنبال آبي که حيات جاودانگي اش را از بين ببرد و اورا فاني کند .آبي که هيچ وقت نخواهد يافت
...او محکوم به جاودانگي بود .