هفت

(۲) هفتb>

« ..وقتي اين ماجرا كامل بشه ،‌وقتي اين داستان تموم بشه ، اون وقت مي بيني كه داستاني خواهد بود .چيزي كه مردم نمي تونن اون رو حاشا كنن ..» وقتي مرد اين حرفها رو مي زد ماشين به شدت مي لرزيد.همون طور كه ما مي لرزيديم. همه خسته بودن .كارآگاه سامرست پير كه آخرين روز کاری اش رو مي گذروند.كارآگاه ميلز كه همه ماجرا رو نديده بود.كسي نمي خواست به اين پيامبر قاتل باج بده .فقط مي خواستن ماجرا تموم بشه...
وقتي به اون بيابون وسيع ، خشك و برهوت رسيدن ، وقتي حضور سنگين اون دكلهاي برق فشار قوي ، خدا رو به يادمون اورد ، فهميديم كه اينجا ديگه آخر دنياس. وقتي كه كارآگاه ميلز فهميد اون هم انتخاب شده ،‌ وقتي كه اسلحه اش رو كشيد تا اون پيامبر رو بكشه ،‌ وقتي كه كارآگاه سامرست داشت التماس مي كرد ، خدا خدا مي كرديم جان اندرتون افسر اداره جلوگيري از جنايت سر وقت برسه و نزاره كه ميلز شليك كنه . اما ميلز شليك كرد و با شليك اش چرخه كامل شد و هفت گناه كبيره ، هفت قرباني خودشون رو گرفتند...