شكارچي گوزن

مرد دوازده هزار مايل اومده بود تا دوستش رو تو ويتنام پيدا کنه .مي دونست كجا دنبالش بگرده و پيداش كرد.همونجا كه يه عده جمع مي شدن و سربازي رولت روسي روي دونفر شرطبندي مي كردن. ولي دوستش اون رو نمي شناخت.اون رو به ياد نمي اورد.همون طور كه عشق اش رو به ياد نمي اورد. مرد پول زيادي خرج كرد تا بتونه روبروي اون بشينه و تو بازي رولت روسي شريك بشه.شايد خاطره رولت روسي كه ويت كنگ ها اونا رو مجبور به بازي كرده بودن شوكي به رفيق اش وارد كنه و اون همه چي رو به ياد بياره. مرد عينكي زشتي كه رييس ميز بود يه گلوله تو تفنگ گذاشت و توپي اون رو چرخوند و بست و تفنگ رو به مرد داد.همه ساكت شدن.هر دو نفر يه دست بازي كردن.جفتشون هم زنده موندن. حالا نوبت رفيق اش بود كه بازي كنه . مرد دست اش رو گرفت .:« درختها رو يادت مي اد؟اونجا همه جور درختي بود .كوهها چطور؟ اونها رو يادت مي آد؟» رفيق اش يواش يواش يادش اومد.چشمهاش برق مي زد. به آرومي گفت :« يه شليك » مرد خوشحال شد .جواب داد :« آره يه شليك » .رفيق اش به سرعت تفنگ رو برداشت و گذاشت روي سرش .تا مرد به خودش بياد ، ماشه رو كشيد.تفنگ شليك كرد و خون از سرش فوران كرد . جمعيت دوروبرشون شروع به فرياد كشيدن كردن . مرد سر خونين رفيق اش رو بغل كرد و مثل ديوونه ها شروع به فرياد كشيدن كرد. اون گلوله مثل اينكه به مغز ما شليك شده باشه ، ماروهم داغون كرد.ديگه نه صداي مرد رو كه ديوانه وار گريه مي كرد مي شنيديم و نه صداي اون گزارشگر زن تو تلويزيون رو كه مي گفت :« اين آخرين هلي كوپتري كه تو عملياتي تو جنگ ويتنام شركت مي كنه.اين عقب نشيني بزرگترين انتقال يه جمعيت تو تاريخ آمريكاس »...