زير نور ماه

نورهاي رنگارنگ شبستان رو پرکرده بود. سيد هنوز خواب بود. شب رو خوب نخوابيده بود. يه کبوتر اون بالا داشت چرخ مي زد تا از اون سوراخ نوراني سقف بره بيرون.و رفت . صداي اذان ظهر بلند شد. سيد چشمهاش رو باز کرد.هنوز روي زمين بود. به دنبال بهشت مي گشت و اون رو پيدا کرده بود. نامه اون آدمهاي زير پلي به دست صاحبش رسيده بود . همون آدمهايي که لباس سيد رو با درد خودشون متبرک کرده بودن . سيد حالا تو بهشت بود .