کازابلانکا

يه شب تاريک بود که باد هم مي وزيد. ماشين به فرودگاه رسيد . همه پياده شدن. مردي که باروني پوشيده بود به افسر پليس گفت اسم زن و شوهر رو توي برگه عبور بنويسه. زن يکه خورد .انتظار نداشت مرد اينکارو بکنه. به مرد گفت :« قرارمون يه چيز ديگه بود.» مرد جواب داد :« بجاي هردومون تصميم گرفتم.مگه خودت نخواستي ؟ ميدوني که اگه بموني چي به سرت مي آد .» اعتراضهاي زن با اومدن شوهرش قطع شد . شوهر با مرد باروني پوش دست داد و گفت :« به جمع مبارزان خوش اومدي .» موتورهاي هواپيما روشن شد. زن برگشت و به مرد نگاه کرد .مرد باروني پوش با تلخ ترين نگاهي که ممکنه يه مرد به زني که دوستش داره ، بياندازه زن رو بدرقه کرد . زن به همراه شوهرش به طرف هواپيما به راه افتاد . افسر فرانسوي به مرد گفت :« ديدي من راست مي گفتم؟تو يه مرد احساساتي هستي .» ديگه بقيه فيلم رو زياد يادم نيست.يه نظامي آلماني بود که توسط مرد کشته شد .هواپيمايي بود که غرش کنان از بالاي سر اونها پرواز کرد و رفت و صدايي که مي گفت :« اين مي تونه يه فرصت خوب براي شروع يه دوستي خوب باشه » و ترانه اي که مي گفت:« و زمان مي گذرد ...»