تولد

هفهشدهپونزدهبيست سال پيش يه همچه روزي بود كه  پسركوچولو به همراه مادرش به عكاسي شيوا رفت. همون عكاسي كه روبروي يه پارك كوچولو بود كه وسط اش يه حوض داشت با چند تا مجسمه فرشته كوچولو كه داشتن تو حوض جيش مي كردن .هزار تا پله رو بالا رفتن تا به يه اتاق رسيدن كه بوي بدي مي داد. عوض اش روي ديوار پر از عكس بود. پسره از اون همه عكس فقط عكس يه دختر پنج شش ساله رو يادشه كه شبيه دختر همسايه شون بود، اما از اون قشنگ تر بود .دختري كه مثل دختر همسايه بهش اخم نمي كرد و مي خنديد .بردنش تو يه اتاق تاريك . با هزاركيلو چسب و زنجير به صندلي بستنش تا از جاش تكون نخوره ، به كيكي كه جلوش گذاشته بودن دست نزنه و خيره بشه به اون جعبه چوبي كه روي سه پايه بود .يه گنجشك كوچولوي عروسكي هم بود كه روي جعبه نشسته بود و هي جيك جيك مي كرد . يه مرد بداخلاق هم بود كه هي مي گفت تكون نخور.صاف بشين . حواس پسره رفته بود سراغ اون كيكي كه جلوش بود .نكنه اون مرد بداخلاقه كيك رو نده بهشون و خودش تنهايي بخوره ؟ ...
از اون روز فقط همين عكس مونده .نه از اون مجسمه فرشته ها  تو سبزه ميدون خبري هست نه از عكس اون دختر كوچولو تو عكاسي و نه از اون كيك . دختر همسايه هم كهخيلي وقته ، تو خاطرات گم شده .همين عكس مونده تا الان بذارم اش اينجا . منتها بايد يه جورايي اون شمعها رو پاك كنم و تعدادشون رو بيشتر كنم.شمعهايي كه هر سال يه همچين روزي به تعدادشون هي اضافه مي شه .حالا تا كي ؟ اون رو ديگه هيچكس نمي دونه.....

...