آنكس كه خواندن و نوشتن را به شما آموخت...

پسركوچولو خيلي بي تابي مي كرد. منتظر بود پدرش از سر كار برگرده. منتظر بود اون چيزي رو كه قولش رو داده بود براش بياره. از اون لحظه اي كه بيدار شده بود منتظر بود.مي دونست بعد ازاينكه نهار رو خوردن ، پدرش به خونه بر مي گرده . منتظر بود مادرش نمازش رو بخونه، نهارشون رو بده. انتظار و انتظار و انتظار تا اينكه پدر آمد. تو كيف قهوه اي كه هميشه همراهش بود يه كتاب تازه، منتظر پسر كوچولو بود با جلد قهو ه اي كه بوي قشنگي داشت. كتابي كه بعدا به خواهر بزرگترش كمك كرد تا خوندن و نوشتن رو به داداش كوچيك اش ياد بده. همون كتابي كه عكس يه سگ داشت كه دنبال يه گربه مي كرد. يه خروس بود با يه سبد. يه مرد بود با يه داس خيلي تيز كه پسر كوچولو رو به ياد يه آهنگ مي انداخت كه تو تلويزيون بود:« ...دست تو زخمي ، دست من پينه .تو داس خشمي ، من پتك كينه ...» .اونروز بود كه خواهر بزگتر ، كه زياد هم بزرگ نبود و تنها 13 سال داشت ، شد معلم داداش كوچولوش و به اون خوندن و نوشتن ياد داد . پسر كوچولويي كه تنها 6 سال داشت و به كودكستان مي رفت ....


موضوع اين هفته قبيله :آنكسي كه خواندن و نوشتن را به شما آموخت...