يه خورده روز مرگي به اضافه سفرنامه تهران

0 نظر

ساعت رو روي 4:45 تنظيم كرده بودم كه زنگ بزنه.ساعت 4:30 صداي يه رعد و برق وحشتناك منو از خواب پروند.يه ربع وقت داشتم.چشمم رو بستم و باز كردم ديدم ساعت 5 و بيست دقيقه اس.2 دقيقه بيشتر نكشيد كه حاضر شدم و رفتم دم در .سعيد دم در وايساده بود و داشت كم كم شروع مي كرد كه باز نگران بشه. 10 دقيقه بعد تو ترمينال بوديم و سوار ولوو تو راه تهران .يه ساعت و نيمي خوابيدم. يعني به اندازه گوش دادن به آلبوم division bell پينك فلويد خودمون به اضافه دو تا اهنگ اول آلبوم love over gold ازگروه dire straits كه متاسفانه براي من امكان پذير نبود چون واكمن ام رو فراموش كرده بودم بيارم. تو ماشين يه فيلم هندي ديديم كه سعيد خيلي ازش خوشش اومد. نمي دونم چرا.شايد توش كلي گل و سبزه و دريا بود كه سعيد رو ياد وطنش مي انداخت. احتماالا فيلم رو تو شمال هندوستان ساخته بودن .به تهران كه رسيديم بارون گرفت.سعيد رفت پي كار خودش من هم رفتم سي خودم. رفتم دي وي دي بخرم.آقاهه انگار فهميده بود اونروزم رو با سينماي هند شروع كردم ، كلي دي وي دي هندي اورد برام. باورتون نميشه .از سنگام و قانون و شعله گرفته تا اين فيلمهاي جديد هندي .كمي حالم گرفته شد. منتها دوتا فيلم لاي اونهمه فيلم هندي بر خورده بود كه ترتيب جفتشون رو دادم.راه كارليتو با بازي اين رفيقمون آل پاچينو و about Schmidt با بازي جك نيكولسون .بعد رفتم ضبط صوتم رو از تعميرگاه (هموني كه تو ميرداماده) گرفتم و مستقيم رفتم راه آهن.زير اون بارون اونقدر خيس شدم كه نگو.تو كوپه قطار با يكي از دوستهاي دوران ابتدايي ام هم سفر شدم كه اول مارو نشناخت .وقتي هم كه شناخت اون قدر نوكرم، چاكرم ، كيچيكم(كوچيكتم)راه انداخت كه نگو. انگار يادش رفته بود كه يه بار كلاهش رو انداخته بودم تو منبع گازوئيل مدرسه. رفته بود تو كار بدنسازي و اين حرفها.نيم ساعت گپ زديم و سه ساعت و نيم ، تخت گرفتم خوابيدم مثل چي! تو خواب همه اش مي ديدم اين رفيق ام يه اره بزرگ گرفته و داره كوپه قطار رو به آرومي از وسط اره مي كنه.اون قدر آروم و با حوصله اينكار و مي كرد كه سوزن نخ كردن اون پيرزنه تو فيلم طبيعت بيجان پيش اون مثل فرفره بود.همون طور كه خوابيده بودم ، مواظب بودم كه پام رو اره نكنه. رسيديم زنجان. اومدم خونه ديدم هيچ كي نيست...تنهاي تنها...با حساب اون دو تا فيلمي كه گرفتم و يه فيلم ديگه كه اسمش رو نمي برم امشب بايد قيد باغ و كباب و قليون پنجشنبه شبها با بچه ها رو بزنم.اول هم اوني كه اسمش رو نگفتم مي خوام نگاه كنم. زياد سخت نيست حدس زدن اسم اون ...بعله. ...عاليجناب ماتريكس دوم فرزند ناخلف ماتريكس اول....

» ادامه مطلب

اعتراف

0 نظر

اصلا حس خوبي نيست كه يقين پيدا كني يه مدتي رو اشتباه كردي و احساس ات نسبت به يه موضوع ، احساس غلطي بوده...

» ادامه مطلب

كلاغ

0 نظر

هميشه قصه به سر مي رسيد
چه بي تفاوت بود
براي مادرمن غربت مدام كلاغ
چرا نمي دانست
كلاغ خواب مرا با خودش كجا برده
چرا نمي پرسيد؟
ومن از اول هر قصه ياد او بودم
كلاغ قصه ديروز!
تو باز در راهي؟
به خانه ات نرسيدي هنوز؟
چقدر پير شدي!
كجاست عاقبت اين همه سفر كردن؟
كلاغ! اول آوارگيت يادت نيست؟
چرا
تو را براي هميشه كلاغ پر كردند؟
كبوتران بودند
عقابها بودند
و نيز كركسها
تورا براي چه اين گونه دربدر كردن؟
سياه معمولي!
به جز تو هر كه پري داشت ، لانه اي هم داشت
هميشه قصه به سر مي رسيد
چه بي تفاوت بود
براي مادر من غربت مدام كلاغ
شعر از مهروش طهوري


من تا حالا تو اينجا شعر ننوشته بودم.اين شعر رو هم يه دوست بسيار عزيز تو يكي از دفترهام نوشته بود . ديشب كه داشتم دنبال يه شماره تلفن تو دفترهام مي گشتم ، پيداش كردم .ناگفته نماند كه شماره تلفن رو هم پيدا نكردم! هر كس شماره تلفن شخصي به نام علي عابديني رو داشت به من هم خبر بده.اين روزها خيلي محتاجشم. ممنون مي شم.

» ادامه مطلب

گذشته

0 نظر

گذشته
همه سختيها دور دست مي نمود
و اكنون گويي ، آمده اند تا بمانند
آه گذشته را باور دارم

به ناگهان؛
نيمي از آني كه بودم نيستم
سايه اي است كه به رويم بال مي گستراند
آه يكباره گذشته بر من هجوم مي آورد

چرا مي بايست برود
نمي دانم
خود نيز نمي گويد
چيزي نادرست بر زبان آوردم
و اكنون در حسرت گذشته ام

گذشته
عشق , بازي بس ساده اي بود
حالا جايي براي پنهان شدن مي خواهم
آه گذشته را باور دارم

چرا مي بايست برود
نمي دانم
خود نيز نمي گويد
چيزي نادرست بر زبان آوردم
و اكنون در حسرت گذشته ام

گذشته
عشق , بازي بس ساده اي بود
حالا جايي براي پنهان شدن مي خواهم
آه گذشته را باور دارم

Yesterday
all my troubles seemed so far away
Now it looks as though they`re here to stay
Oh I believe in yesterday

Suddenly
I`m not half the man I used to be
there`s a shadow hanging over me
Oh yesterday came suddenly

Why she had to go I don`t know
she wouldn`t say
I said something wrong
Now I long for yesterday

Yesterday
Love was such an easy game to play
Now I need a place to hide away
Oh I believe in yesterday

Why she had to go.......

Yesterday
Love was such an easy game to play
Now I need a place to hide away
Oh, I believe in yesterday
Mm mm mm mm mm mm mm........

امانت گرفته شده از كتاب :« آزاد چون پرنده» مجموعه اشعار بيتل ها ترجمه: شروين شهامي پور
» ادامه مطلب

تصویر

0 نظر

براي مشاهده بهتر تصوير روي اون كليك كنيد...

» ادامه مطلب

يه شب خنك و ديگر هيچ...

0 نظر

یک شب خنک و هوایی که مثل مخمل نرمه؛ خسته و کوفته از فوتبالی که بازی کردی تو حیاط دراز کشیدی روی پتو سربازی که از خدمت‌ات به یادگار مونده، ساق پای کبود شده‌ات که ذق ذق می‌کنه، بوی نرم صابون dove که نمی‌دونی از کجا می‌آد، نسیم خنکی که عطر پیچ امین‌الدوله حیاط خونه همسایه بغلی رو می‌ریزه تو روح‌ات، صدای اون دختره تو تایتانیک که هی می‌گه come back... Come back. که از تو پنجره باز همسایه جوادت پخش می‌شه توی حیاط‌تون و صدای مادرت که می‌گه: «دختره داره می‌گه کمک کمک...»، صدای پارک کردن ماشین همسایه تو حیاط‌ش، صدای قل‌قل یه قلیون قبراق با توتون نعنا که گلوت رو خنک می‌کنه، ستاره‌های براق تو آسمون، آسمون صاف و لیز بالای سرت، درخت گیلاسی که گیلاس‌های کال‌اش رو به رخ‌ات می‌کشه، و تلاشت که هزار بار سعی می‌کنی این لحظه ها رو منجمد کنی تو یه کیسه فریز و بزاری تو یخچال تا هر وقت که بازم دلت تنگ شد بری سراغشون، واین‌که فکر کنی هزار سال بعد از امشب یه همچی شبی چه شبی می‌تونه باشه؟

» ادامه مطلب

گزارش رادیویی

0 نظر
- مادر جان .شما تو اين روستا چه مشكلاتي داريد؟
- واله نه آب لوله كشي داريم نه برق . راه ده مون تا شهر خاكيه و شش ماه از سال بسته اس. اين مش اصلان هم لج كرده دخترش رو نمي ده به پسرم.من از دولت مي خوام به اين مش اصلان دستور بده پسر من رو به دامادي خودش قبول كنه...
- بله .ما حتما به مسئولين منعكس مي كنيم
به سبك مصاحبه هاي راديويي ، راديو زنجان

» ادامه مطلب

هنوز هم مي دونم كه اونجايي

0 نظر

« ... مي دونم كه اونجايي...مي تونم احساس ات كنم...مي دونم كه از ما مي ترسي . از عوض شدن مي ترسي . من نمي دونم تو آينده چه اتفاقي مي افته . .نيدومدم تا بگم چطور تموم مي شه. اومدم  تا بگم چطور شروع مي شه. وقتي اين مكالمه تموم بشه ، مي خوام به اين مردم نشون بدم كه تو اونهارو از ديدن چه چيزهايي منع كردي.مي خوام دنياي بدون تو رو بهشون نشون بدم. دنيايي بدون قوانين و كنترل.بدون قيدو بند. دنيايي كه هرچيزي توش ممكن باشه.جايي كه مي خواهيم بريم ، جايي كه انتخابش رو به عهده تو مي مي ذارم...»
از پخش اولين قسمت فيلم ماتريكس 4 سال مي گذره.علاقمندان فيلم براي نمايش قسمت دوم اون 4 سال صبر كردن . حالا وقت نمايش اون نزديك شده.خيلي نزديك. پنجشنبه 15 مي 2003.يعني همين امروز .قسمت سوم اون هم ماه نوامبر به نمايش در مي آد. از سه تيزر پخش شده اون ميشه يه حدسهايي در مورد داستان قسمت دوم و سوم زد. اينكه اسكوييد ها به زايان حمله مي كنن و اوراكل پيس بيني مي كنه كه زايان در مقابل حمله ماشينها سقوط مي كنه، ترينيتي دستگير مي شه و به يه مامور تبديل مي شه . يه سكانس معركه كه تو بزرگراه مي گذره ، منتظر مونه . مامور اسميت بر مي گرده و... .اينكه اينبار Neo براي نجات زايان ، آخرين شهر باقي مانده انسانها تو دنياي واقعي ، بر مي گرده.
براي ديدن قسمت دوم و سوم اون شب و روز ندارم...

تصميم گرفتم كه بعد از اين هر هفته يه آهنگ بزارم اينجا تا وقتي مي آييد و اين مطالب رو مي خونيد حوصله تون سر نره.براي راه انداختن اين « مركز حفظ و اشاعه فرهنگ منحط غربي و شرقي و ايراني و ...» از مطالب اين وبلاگ استفاده كردم. به راهنماي جمع و جور و كامل براي گذاشتن اهنگ تو وبلاگ .دستش درد نكنه .
.آهنگ اين هفته هم آهنگ aisha است كه خواننده الجزايري الاصل « خالد » اون رو خونده.
» ادامه مطلب

داربست آري يا نه ...مسئله اين است...

0 نظر

اين عكس ( با فريم زرشكي ) رو امروز صبح از گنبد سلطانيه گرفتم.اين يكي(با فريم آبي) رو هم يه بنده خدايي هفتصد هشتصدسال پيش گرفته.همون زماني كه هنوز اون داربستهاي زشت رو دور گنبد نكشيده بودن.وقتي خوب دقت مي كنيد مي بينيد كه عوض اينكه گنبد مرمت بشه ، داغون تر شده. ممكنه تو اين عكسي كه گرفتم اوضاع رقت بار گنبد زياد به چشم نياد .منتها از نزديكتر كه مي بينيد ، واقعا اشكتون در مي اد.اون ستونها رو اون بالا مي بينيد؟همون ستونهاي دورگنبد رو مي گم. با يه وضع افتضاحي به قول خودشون مرمت كردن كه نگو. مثل يه جور وصله پينه به چشم مي خوره.اون ستونها اصلا به اصالت خود گنبد نيستن.يه جورايي مصنوعي ، الكي و از سر باز كن از آب دراومدن.اون داربستها هم يواش يواش دارن تبديلمي شن به چند تا تيروتخته باستاني.اگه اون عكس قديمي نبود من فكر مي كردم اون داربستها از زمان خود سلطان محمد خدابنده باقي موندن.
يه اتفاق خيلي جالب هم ديروز پريروزها اونجا افتاد.نزديك سلطانيه يه اردوگاه آواره هاي كرد عراقي هست كه چند خانوار عراقي اونجا زندگي مي كنن.عصرها براي خريد مايحتاجشون به سلطانيه مي ان.اون روز يه نيسان از جوونهاشون كه لباسهاي زيتوني ارتشي پوشيده بودن(لباس ملي كارگرهاي ساختماني تو ايران!!) و نفري يه چفيه انداخته بودن دور صورتشون پشت يه نيسان وارد شهر شدن.همزمان يه اتوبوس ولوو كه چندتا توريست پيروپاتال آلماني رو از بازديد از گنبد مي اورد در حال خروج از شهر بود.توريستها تا نيسان پر از جوونهاي عراقي رو با اون وضع(چفيه و لباس ارتشي و اينها) ديدن به تصور اينكه با تروريستهاي القاعده اي چيزي روبرو شدن ، زهر ه ترك شدن.زود پرده هاي اتوبوس رو كشيدن ، راننده اتوبوس هم گاز ماشين رو گرفت و به سرعت دور شدن. آي خنديديم ......اگه فردا پس فردا كه توريستها به شهرشون برگشتن و تو وبلاگهاشون(اگه وبلاگ داشته باشن) خوندين كه تروريستهاي القاعده تو سلطانيه زنجان بهشون حمله كردن زياد تعجب نكنيد.اصل ماجرا اين بود...

» ادامه مطلب

حرفهايي براي شنيدن و گوش دادن!!!

0 نظر

تصور كن هرروز صبح راه بيافتي از طرف شركت بري ماموريت و مسافت 40 كيلومتري زنجان – سلطانيه رو بهمراه يه راننده پير از خود راضي باشي كه با سرعت 70 كيلومتر در ساعت ( سرعتي كه من دوچرخه ام رو تو سربالايي مي رونم!)مي رونه و اين اراجيف رو هم سرهم مي كنه:
« علي اسم حضرت علي و رضا هم اسم امام رضاست .اين عليرضا ديگه چيه كه مردم از خودشون دراوردن؟ ( يعني نميدونه اسم من عليرضاست؟)
پسر من صبح كه بيدار مي شه يه چايي شيرين مي خوره با نصف بربري.بعد ساعت 9 يه موز مي خوره.سر ساعت 10 هم يه تخم مرغ آب پز مي خوره . همينه ديگه .جوون بايد خوب بخوره.حالا شما از من مي خوايي يه جا نگه داريم يه كلوچه بگيريم براي صبحونه؟ يه كلوچه شما رو سير مي كنه؟
پسرم مي خواد بره فيزيك بخونه من اجازه نمي دم . فيزيك يعني چي؟ مي خواد بره فيزيك بخونه تا بدبخت بشه؟(قابل توجه اينكه نويسنده اين وبلاگ هم بدبخته!)
الان 35 ساله كه ازدواج كردم يه بار هم تو خونه مون صداي آهنگ و ترانه شنيده نشده. به اين موضوع هم افتخار مي كنم. (هميشه به اينجا كه مي رسه احساس خفگي بهم دست مي ده.)
اين جاده تهران زنجان رو مي بيني؟ اين جاده رو ما سال 1342 با بيل و كلنگ كشيديم!( اونجاي پدر آدم دروغگو!!!)
ما وقتي جوون بوديم و به ماموريت مي رفتيم شبهارو تو (ببخشيد) طويله مي خوابيديم.حالا شما راضي نيستي يه ساعت تواين منزل كارگران استراحت كني؟ ...»
اينها ترجيح بنديه كه هر روز تكرار ميشه.غير از اينها ايشون كلي هم تشعشعات فاضلانه داره  كه اينجا جاي اونها نيست . مشت نمونه خروار . فقط اگه يه روز روزنامه رو باز كردين و خوندين كه يه راننده رو زير يكي از پلهاي جاده زنجان – سلطانيه كشتن و سرشو بيخ تا بيخ بريدن بدونيد كه كار من نبوده.از الان مي گم كه من بيگناهم...

» ادامه مطلب

ديويد...بيدار شو

0 نظر

بالاخره آسمون وانيلي رو ديدم. قبل از هر چيز براي اونهايي كه نديدن يه خلاصه خيلي جمع و جور از داستانش رو اينجا مي آرم:« ديويد كه مرد پولدار و خوش قيافه ايه با يه شركت قرار داد بسته كه بعد از مرگش جسد ش رو منجمد كنن و در حال انجماد نگهدارن. (حالا چطوري؟ نميدونم واله) در حالت انجماد، امكاناتي رو فراهم مي كنن كه بتونه رويا ببينه و در حالت خواب زمستاني يه زندگي مجازي رو در امتداد زندگي قبلي اش (البته تو ذهنش ) داشته باشه.(يه جورايي شبيه ماتريكس نيست؟) .البته آخر فيلم مي فهمه كه زندگي تو رويابدرد نمي خوره و ترجيح مي ده بيدار بشه و زندگي پر از درد و رنج تو دنياي واقعي رو به دنياي خيالي تو ذهنش ترجيح مي ده .» به نظر من داستان فيلم بيشتر در مورد رويا و خواب ديدنه تا خاطره و خاطره اي از زندگي رو پاك كردن يا ترميم اش كردن. من فكر مي كنم اين دوتا با هم فرق مي كنن.خاطره به يه حادثه يا اتفاق تو گذشته مربوطه، در حاليكه رويا بيشتر به آينده نگاه مي كنه.رويا يه چيز كاملا تخيليه كه ممكنه مابه ازاي خارجي هم داشته باشه ، ولي كاملا در اختيار ذهن انسانه و اين ذهنه كه اون رو مي سازه. تو داستانهاي علمي تخيلي ، رويا و خواب ديدن موتيفي هستن كه  هميشه تكرار مي شن. تواون داستانها هميشه مي تونيد با اين قبيل گفتگوها برخورد كنيد :« الان بيست ساله كه خواب نديدم» يا :« چطور مي توني فرق بين دنياي رويايي تو ذهنت رو با دنياي واقعي بيرون متوجه بشي؟» يا :« الان ديگه مي توني بخوابي و خواب ببيني» . داستان فيلم يادآوري مطلق كمي فرق مي كنه. تو فيلم شركتي هست كه مي تونه خاطره هاي جعلي تو ذهن قرار بده و اين قدرت تعويض خاطره در خدمت حرص و طمع انسان قرار گرفته . گذشته از همه اينها به نظر من آسمون وانيلي يه فيلم عاشقانه اس و بيشتر به تاثيري كه عشق و رويا مي تونه تو عوض كردن زندگي يه نفر داشته باشه ، مي پردازه . فيلم يادآوري مطلق هم يه فيلم علمي تخيليه . علم نقش خيلي كم رنگي تو فيلم آسمون وانيلي داره .بيشتر يه بهانه اس .در حاليكه تو فيلم يادآوري مطلق علم نقش اصلي رو بازي مي كنه . نمي خواستم كه اينجا تفاوتهاي اين دو فيلم رو بشكافم و شرح بدم. بيشتر از اونكه اين دوتا فيلم با هم فرق داشته باشن ، شباهت شون تو نشون دادن ضعف انسان در مقابل دنياي خودشه . اين كه دونفر انسان نمي تونن مثل آدم!! همديگه رو دوست داشته باشن و به هم وفادار باشن بيشتر به ضعف انسان بر مي كرده. يا تو فيلم يادآوري مطلق ضعف انسان در مقابل كمال علم و دانش نشون داده مي شه و اينكه بالاخره هميشه اين قدرت براي رسيدن انسان به اونجايي كه بايد برسه ، استفاده نمي شه.


آسمون وانيلي رو روي DVD ديدم. گذشته از امكانات معمولي كه داشت، يه امكان اضافه اي داشت كه كارگردان و فيلمنامه نويس اون رو تمام صحنه هاي فيلم از اولين سكانس تا آخرين سكانس توضيح دادن كه هنوز وقت نكردم به حرفهاشون گوش بدم .همين كه تونستم وقت بكنم و فيلم ش رو ببينم كلي هنر كردم.
يكي از مزيتهاي وبلاگ نوشتن همين چيزهاس .يه مطلب مي نويسي بعد به كمك دوستهاي خوبي كه داري با يه فيلم آشنا مي شي و مي بيني كه درد انسانها يه جنبه هاي مشتركي داره.بالاخره هر چي باشه همه ما انسانيم....

» ادامه مطلب

غروب

0 نظر

پيرمرد سيگارش را در جا سيگاري خاموش كرد و عصايش را برداشت .از جايش بلند شد.از جلوي اتاقي كه زنش در آن نماز مي خواند گذشت.تمام طول آن راهروي طولاني را طي كرد .از وسط حياط بزرگ و درندشت گذشت و در حياط را باز كرد.كمي به ماشينهايي كه در خيابان ، پشت چراغ قرمز سر چهارراه ايستاده بودند ، نگاه كرد.يك آجر گذاشت لاي در تا باد در را نبندد.وبهاتاقش برگشت و منتظر شد.منتظر دزد جوانمردي كه بيايد و همه چيز او را ببرد.همه چيزش را.همه چيزهايي كه داشت.كتابها، مجموعه فنجانهاي عتيقه ، عكس هاي قديمي ، و حتي آن زن پير و كودن و حواس پرتش را كه پنجاه سال است  از صبح تا شب و از شب تا صبح نماز مي خواند و اورا از ياد برده است...

» ادامه مطلب

کاش اینجا بودی

0 نظر
كاش اينجا بودي
كاش اينجا بودي
چقدر دوست داشتم كه اينجا بودي
من و تو  سالهاي سال است كه دو روح گمگشته شناور در يك تنگ ماهي هستيم
و بر همان زمين قديمي مي دويم 
و چه يافته ايم؟
همان ترسهاي قديمي
كاش اينجا بودي

عكس از كتاب فيلم داستان ،اشعار و نقد فيلم ديوارترجمه سيدابراهيم نبوي وام گرفته شده.دلم نيومد فقط خودم ازش لذت ببرم . گفتم شايد شما هم ازش خوشتون بياد. شعر هم كه همه تون مي شناسيد حتما. از pink floyd خودمونه .
» ادامه مطلب

خواب

0 نظر
رفته بودم داروخانه داروهام رو بگيرم.يه مرد با پسرش اونجابودن كه معلوم بود مسافر هستن .مرد مي گفت كه داروها رو تو اروميه گير نياورده بودن.حالا هم كه براي ماموريت به زنجان آومده بود مي خواست داروها رو هم بگيره.پسرش كمي عقب مونده به نظر مي اومد.يه عينك بزرگ ته استكاني زده بود و دهنش باز و بي دردودروازه بود.15 ساله نشون مي داد.هركاري كه باباش مي كرد يا حرفي مي زد، يه چشمش رو مي بست و مي خنديد.پدرش هم هي پشت سر هم با نسخه پيچ حرف مي زد.وقتي داروها رو گرفت با پسرش نشست روي نيمكت و تمام قرصها رو شمردن و بلند بلند با هم بحث كردن و رفتن.پيش خودم فكر كردم «...پسره مادر نداره.وقتي مي خواست به دنيا بياد ، مادرش از دنيا رفته.مرده كارمند يه اداره كوفتي تو اروميه اس و حالا هم براي ماموريتي ، چيزي به زنجان اومده .پسره شده وبال گردنش .هرجا مي ره مردم خودش و پسرش رو مسخره مي كنن.شب رو تو مامورسراي اداره شون تو زنجان مي مونن و پس فردا صبح هم به اروميه بر مي گردن.تو اروميه پدره صبحها به سركار مي ره و خاله مجرد پسر مي آد و كارهاي خونه رو انجام مي ده و از پسره نگهداري مي كنه .بعداز ظهرها هم پسره به مدرسه كودكان استثنايي مي ره و درس مي خونه.شبها هم با پدرش تو خونه كوچيكشون مي خوابن .پدر خواب عاقل شدن پسرش رو مي بينه.پسر هم خواب مادري كه هيچ وقت نديده...»
» ادامه مطلب