يه شب خنك و ديگر هيچ...

یک شب خنک و هوایی که مثل مخمل نرمه؛ خسته و کوفته از فوتبالی که بازی کردی تو حیاط دراز کشیدی روی پتو سربازی که از خدمت‌ات به یادگار مونده، ساق پای کبود شده‌ات که ذق ذق می‌کنه، بوی نرم صابون dove که نمی‌دونی از کجا می‌آد، نسیم خنکی که عطر پیچ امین‌الدوله حیاط خونه همسایه بغلی رو می‌ریزه تو روح‌ات، صدای اون دختره تو تایتانیک که هی می‌گه come back... Come back. که از تو پنجره باز همسایه جوادت پخش می‌شه توی حیاط‌تون و صدای مادرت که می‌گه: «دختره داره می‌گه کمک کمک...»، صدای پارک کردن ماشین همسایه تو حیاط‌ش، صدای قل‌قل یه قلیون قبراق با توتون نعنا که گلوت رو خنک می‌کنه، ستاره‌های براق تو آسمون، آسمون صاف و لیز بالای سرت، درخت گیلاسی که گیلاس‌های کال‌اش رو به رخ‌ات می‌کشه، و تلاشت که هزار بار سعی می‌کنی این لحظه ها رو منجمد کنی تو یه کیسه فریز و بزاری تو یخچال تا هر وقت که بازم دلت تنگ شد بری سراغشون، واین‌که فکر کنی هزار سال بعد از امشب یه همچی شبی چه شبی می‌تونه باشه؟