توضیح واضحات

0 نظر
سلسله موی دوست ، حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست ، حالیش نیست من چی می خوام بگم.هر کی هم که تو این حلقه اس می دونه من چی می خوام بگم. پس این وسط من چیکاره ام؟
» ادامه مطلب

کلاغی که پر کشید

0 نظر

آهای ملت . پارسال همین روزها بود که کلاغو پرید و مارو تنها گذاشت . اون پرید و رفت و ما ها رو تنها گذاشت .ولی دلیل نمی شه که ما به یادش نباشیم . خونه ا ش رو پرشین بلاگ بسته . ولیخونه قبلی اش هنوز روبه راهه . برید اونجا و براش یه فاتحه بخونید. تا بدونه یادو خاطره اش هنوز با ماست ....
» ادامه مطلب

سلطان همیشه سلطانه

0 نظر

به یاد سلطان جاز ایران . ویگن عزیز که رفته و ما موندیم با صدای گرم و مردونه اش و هزاران هزاران خاطره قشنگی که از آهنگهاش داریم....
» ادامه مطلب

بداقبالی یک مرد عزب

0 نظر
عزب ماندن بسیار گند می نماید . پیرمردی شدن که به زحمت می کوشد کرامتش را حفظ کند در حالی که هر وقت می خواهد شبی را در جمع بگذراند دعوتی را گدایی می کند ، مریض افتادن و هفته ها در اتاقی خالی از گوشه ای که تختخوا بش است مات زدن ، همیشه ناگزیر بودن به شب خوش گفتن به در جلویی ، هرگز کنار زن خود از پلکان بالا نرفتن ، در اتاق خود فقط درهای جانبی داشتن که به اتاقهای نشیمن مردم دیگر راه می نماید ، ناچار بودن به حمل شام خود در یک دست به خانه ، ناچار بودن به ستودن بچه های مردم دیگر و حتا اجازه نداشتن به همواره تکرار کردن اینکه خودم هیچ بچه ندارم . ظاهر و رفتار خود را از الگوی یکی دو عزبی که از جوانی به یاد می آیند گرفتن.
این جوری خواهد بود ، جز آنکه در واقع ، هم امروز هم بعدا ، آدم آنجا خواهد ایستاد ، با تنی ملموس و کله ای واقعی ، و پیشانیی واقعی ، برای آنکه با دست بر آن بزند .
این مطلب رو فرانتس کافکا نوشته ، احتمالا مال اون موقعیه که با نامزدش به هم زده بوده …کاش یه نفر پیدا می شد یه مطلب می نوشت به اسم بداقبالی زن عزب .اون وقت ما هم می فهمیدم درد تنهایی مرد و زن می شناسه یا نه....
» ادامه مطلب

تنهایی چه مزه ای داره؟

0 نظر

وقتی روبات پیر یک صد هزار ساله بعد از سپری کردن سفری طولانی که آغازش را به یاد نمی اورد ، به زمین رسید ،و آن صف طولانی زمینیان لاغر و بسیار آرام را دید که در مسیری مستقیم پشت به پشت هم ایستاده و با رشته هایی نازک که بی شک کانالهای ارتباطی اشان با یکدیگر بود به نجوا با هم سخن می گفتند ، سرخورده شد .انتظار استقبالی با شکوه تر را می کشید. سفینه را بر بالای سر یکی از زمینیان متوقف کرد . شعاع نوری آبی رنگ زمینی بی تفاوت را لمس کرد. پاسخی بر نیامد . اسکنرها به کار افتادند . درون این زمینی چیزی بیشتر از اندکی کربن و سلولز و درصدی ناچیز از فلزی ناشناخته نیافت . قانع نشد .زمینی را آماج تابش اشع های مختلفی قرار داد . ولی دریغ از پاسخی هر چند خصمانه . درنگ جایز نبود . نباید وقت خود را با این موجودات احمق و بی تفاوت تلف می کرد. سفینه چرخشی کرد و اندکی بعد در مداری قرار گرفت که او را به سیاره مسکون دیگری می راند و در پشت سر خود یک میلیون نفر بهت زده را باقی گذاشت که در اثر به صدا در آمدن زنگ تلفنهای خانه اشان از خواب بیدار شده بودن و به ناله ای در تلفن هایشان گوش داده بودن که از رنج تنهایی یکصدهزار ساله ای حکایت می کرد .
» ادامه مطلب

باد ما را خواهد برد

0 نظر

- آقای اژدها . بنده یه شوالیه بدبختم که بچه هام یتیم ان . دنبال یه همسر برای خودم می گردم.اون آقا کوره که اون پایین نشسته نشانی اینجا رو داده بهم. گفت شما تو اینجا از یه شاهزاده خانم طلسم شده محافظت می کنید که طلسم اش فقط با اولین بوسه عشق یه شوالیه بدبخت می شکنه. از اون جایی که بنده قبلا یه دهقان ساده بودم و برای اولین باره که لباس شوالیه گری به تنم کردم و از آداب شوالیه گری چیزی نمی دونم و شدیدا هم عاشق شاهزاده خانمی که اونجا رو تخت خوابیده ، شدم و از اونجایی که نه توان مبارزه با شما رو دارم و نه آداب مبارزه با شما رو می دونم ، لطف کنید این یه بار رو بی خیال بشین و اجازه بدین من اون شاهزاده روماچ بکنم و طلسم اش رو بشکونم و با خودم ببرم. خدا عوض ات بده . خیر ببینی .
- چی داری می گی ؟ من که اژدها نیستم ، مرتیکه [ …] . من شاهزاده خانمم . اونی که اونجا روی تخت خوابیده اژدهاس . هزار سالیه که از شوالیه ها خبری نشده ، خسته شده رفته یه دقیقه روی تخت خواب من استراحت بکنه . تو هم گمشو برو دیگه این ور ها پیدات نشه. دفعه بعد هم قبل از این که خواستی بیایی اینجا ، طرز درست پوشیدن کلاهخود رو یاد بگیر تا بتونی درست و حسابی جلوی چشم ات رو ببینی . د برو دیگه ...
» ادامه مطلب

پله به پله

0 نظر
نه .......نه
بله.......نه
نه.......بله
بله.....بله
بادابادا مبارک بادا...
» ادامه مطلب

اتفاق

0 نظر
هوا گرگ و میش بود .آخرین صبحی بود که می دیدم. ولی زیاد مطمئن نبودم.می دانم که همیشه اتفاقی نجات بخش در آخرین لحظات رخ می دهد. منتظر آن اتفاق بودم. پیکی که د وان دوان از دروازه می گذرد و فریاد دست نگهدارید می کشد. دوستی که از بالای دیوار زندان به طنابی که گلویم را می فشارد شلیک می کندو دوستانی که مرا نجات می دهند. صدای زنگ تلفنی که کمی آ ن سو تر درون آن باجه نگهبانی بلند می شود و صدایی خفه خبر از عفو من می دهد.می دانم که اتفاق می افتد . همیشه اتفاقها در لحظه ای که باید رخ دهند ، رخ می دهند . طناب به دور گلویم انداخته شد. باز هم منتظر بودم.هنوز دیر نشده. هنوز وقت دارم. صندلی از زیر پایم کشیده شد و ... اتفاق رخ داد. من مردم . ...
» ادامه مطلب

یه خم و دو خم

0 نظر
در نمازم خم ابروی تو یادم آمد....بعد هل شدم.یادم رفت سه رکعتی بود یا چهار رکعتی .بی خیال شدم.
در بستم
ودر ایوان تماشای تو بنشستم...
» ادامه مطلب

اتاق 117 خوابگاه بابازاده

0 نظر


همه اونهایی که تو فاصله سالهای 74 تا 78 تو دانشگاه زنجان مشغول تحصیل بودن اون بوردمعروف دانشگاه کشاورزی رو می شناسن. همون بورد مجله طنز دیواری شیپور رو می گم.همون بوردی که بعد از توقف انشتار شیپور تبدیل شد به ستون کاغذی . حالا همه اون بچه هایی که تو ستون کاغذی مطلب می نوشتن ،فارغ التحصیل شدن و هر کدومشون یه گوشه مشغول زندگی خودشون هستن.منتها فارغ النوشتن نشدن که ! یه سایت راه انداختند به اسم اتاق 117 ، تو قسمت ستون کاغذی که لینکشون رواین بغل میتویند ببینید هر کدومشون یه وبلاگ راه انداختن .. منتها هنوز قالب وبلاگها تکمیل نشده و یه خورده کار داره. لینک کامنتها ناقصه ( یعنی در واقع هنوز لینک نشده ! باید روی قسمت نظرات دوبار کلیلک کنید تافرم نظرات باز بشه). قسمت آرشیوهم تکمیل نیست . فونت و رنگ عنوان نوشته ها با فونت و رنگ مطالب یکیه و باعث می شه که عنوان مطلب تو خود مطلب گم بشه.مطالب هم لینک دائمی ندارن .فکر کنم علت اصلی اش این باشه که هیچ کدوم از طراحهای سایت قبلا وبلاگ نویس نبودن و کارشون رو تازه شروع کردن( غیر ازعلی و مهدی که تازه دوماهی می شه که وبلاگ نویسی رو شروع کردن ) منتها با ذوق و شوقی که تو سان می بینم ، خیلی زود همه این موانع رو برطرف می کنه و سایتشون خیلی زود خودش رو می گیره و جا می افته . بین بروبچه های اتاق 117 مهران ( در جستجوی مرگی دیگر) و استیو( صادقانه های پینوکیو) زودتر از بقیه شروع کردن .بقیه هم در شرف ابتلا هستن .alimali خودمون! هم از این به بعد ذوبلاگین شده و اسم وبلاگش رو گذاشته شکلات تلخ .( تورو خدا نیایید بگید اسم اش از می دونم که اونجایی بهتره که ناراحت می شم). خدا همه رو به راه راست هدایت بکنه و آخر وعاقبتون رو به خیر بگذرونه که از شر هیچ خیری ندیدیم.
و در ادامه به تلاوت مطالبی چند از وبلاگهای مورد نظر توجه فرمایید:
در جستجوی مرگی دیگر
دختر با چشمهاي درشتش چشمكي زده بود و گفته بود:تنها با هنرمندي بزرگ ازدواج خواهم كرد!... و اكنون پسر مجسمه‌سازي مشهور بود و در نبود او مي‌انديشيد در برابر تنديس مرمرين زني بلند بالا با چشماني افسونگر سجده كند ، يا ابراهيم باشد.
صادقانه های پینوکیو
نشستي تو كافي شاپ داري بهش نگاه ميكني يعني در اصل زل زدي تو چشاش اون داره بستني ميخوره و تو انگاري كه ميخواي اونو بخوري واي كه چقدر نازه تموم شد پا ميشي كه كه دستشو بگيري و باهاش بري كه يه دفعه رعشه ميافته به تموم تنت انگار زلزله شده اه موبايل لعنتي رو از زير بالش ور ميداري و خاموشش ميكني لباسهاي احمقانه و گشاد كار و كه تازه بيشتر از ارزششون خرج كردي كه تا حدي اندازه‌ات بشن ميپوشي و ميري سر كوچه ولي خب نه براي دختر بازي (هر چند حسرت دوره‌اي رو ميخوري كه از دستش دادي بدون اينكه ...) اتوبوس سرويس كارخونه مياد سوار ميشي ....
سربازی از روم
به يه فالگيري گفتم همين طوري يه فال بگير
چند لحظه بعد گفت : يه پسره هستش تو ژاپن كه 5 سالشه
بعد رفيقم بهش گفت : يه فال ديگه بگير
گفت : همه مي ميرن حتي اون پسر 5 ساله
علک
آخرين روز آموزشي در خدمت
ـ دوران خوبي بود !!!
ـ خيلي خوش گذشت !!! شمارتو بده
بوي گند دروغ تمام وجودتو گرفته مجبوري لبخند بزني واين عذاب آورترينكار ممكنه در اون لحظاته.
يك غم بزرگ اينه كه 2 ماه از عمرتو له كردي و غم بزرگتر اينه كه 19 ماه ديگه مونده
همه اش اين شعرتوي مخم داره تكرار ميشه
خون جديدي به اين زمين مي رسد
و او به سرعت مقهور ورام ميشود
با بي آبرويي دردناكي كه پايدار مي ماند
مردجوان قوانين آنها را مي پذيرد
مرد مي داند كه پس از اين ديگر صاحب افكارش نيست
در تمام عمرش در نبوردي بوده ، دانسته مغلوب
وحال مرد چروكيده، پير و نادم
نابخشوده ناميده مي شود.
» ادامه مطلب

سبک مثل مه

0 نظر
صبح که از خونه می آیی بیرون تا وقتی که اون سربالایی تند جاده تهم رو رد بکنی گروه اوهامه که تو گوش ات می خونه. تو دامنه اون کوه بلند، زیر سایه خنک یه تک درخت تقریبا خشکیده ، فقط و فقط خودت ، تنهای تنها هستی. دراز می کشی رو چمنها. هیچ صدای مزاحمی نیست. فقط خش و خش برگهای بالای سرت و دلنگ دلنگ زنگوله گله ای که یه کمی اون ور تر داره می چره.، به گوش می رسه. همون طور که دراز کشیدی روی چمنها ، زل می زنی به اون آبی بی نهایت بالای سرت. اونقدر که چشمهات سیاهی بره و حس بکنی که این تویی که از بالا داری به آسمون زیر پات نگاه می کنی و هول برت داره که نکنه یه دفعه بیفتی تو اون آسمون آبی بی انتها وغرق بشی...
یه ساعت بعد تو راه خونه ای . یه دلستر لیمویی که دوروزه تو فریزر مونده و یخ زده درست مثل آب سردی که روی یه تیکه آجرداغ ریخته بشه ، خنک ات می کنه. تو خونه خواهر کوچیک ات رو می بینی که داره آسمان وانیلی رو نگاه می کنه . تام کروز داره تو آینه دستشویی اون بار آخر دنیایی به صورت درب و داغونش نگاه می کنه که یه یارویی از پشت بهش می گه:« هی ! اون صورت […]ات رو درست کن ...» ....
هی فلانی زندگی شاید همین باشد .
» ادامه مطلب

بهترین جا در سینما 

0 نظر
کسانی که به زیاد به سینما می روند ، لابد متوجه شده اند که برخی از فیلمها فوق العاده برجسته به نظر می ایند.اشکال و تصاویر از زمینه عقب جدا شده و بقدری برجسته هستند که وجود پرده را از یاد می بری و گویی منظره حقیقی و هنرپیشه های زنده را در صحنه می بینی. حداکثر برجستگی زمانی مشخص می شود که ما فیلم را با همان زاویه دیدی ببینیم که دوربین فیلم برداری منظره واقعی را هنگام فیلم برداری می دیده است. آن وقت در برابر ما منظره طبیعی جلوه خواهد کرد.
چگونه باید فاصله ای را که این مناسب ترین زاویه دید را داشته باشد ، پیدا کرد؟ برای این کار باید جایی را انتخاب کرد که : اولا – روبروی وسط پرده باشد، ثانیا – فاصله آن نقطه از پرده به همان میزان بزرگتر از عرض تصویر باشد که فاصله کانونی دوربین فیلم برداری ، از عرض فیلم بیشتر است. معمولا برای فیلم برداری بسته به خصوصیات فیلم برداری ، از دوربین های فیلم برداری دارای فاصله کانونی 35 یا 50 یا 75 و یا 100 میلی متر استفاده می شود . عرض استاندارد فیلم ها 24 میلی متر است. از آنجایی که نسبت فاصله کانونی بر عرض فیلم برابر با نسبت فاصله مطلوب بر عرض تصویر و برابر با تقریبا 3 می باشد ، بنابراین برای پیدا کردن مناسب ترین جا باید عرض تصویر را در 3 ضرب کرد.اگر عرض تصویر روی پرده سینما مثلا 3 متر باشد بهترین جا برای تماشای آن فیلم در 9 متری پرده قرار دارد .
فیزیک برای سرگرمی – نوشته : یاکوب اسیدروویچ پرلمان .
قابل توجه سرکار خانوم خانومی
» ادامه مطلب

پنجره رو به خیابان

0 نظر
هر کسی در انزوا زندگی می کند ، و با این همه گاه گاه می خواهد خودش را به جایی بچسباند، هر کسی بر حسب دگرگونیهای روز ، آب و هوا ، کاروبارش و جز آن ؛ ناگهان دلش می خواهد بازویی را ببیند تا به آن بیاویزد ، او نمی تواند بدون آن پنجره ی رو به خیابان دیری بپاید ...
فرانتس کافکا
» ادامه مطلب

خارش هفت ساله

0 نظر
دوست آن باشد که گیرد حال دوست
در پریشان حالی و درماندگی
هر کی می گه این طور نیست بیاد بهش ثابت بکنم که اینجوریه . حدااقل که در مورد یکی از رفقای من که این طور بوده . درست همون موقع که به کمکش شدیدا احتیاج داشتمNot only دستمون رو نگرفت But Also حالمون رو هم گرفت ...
شاید گفتن این حرفها تو این جا ، صحیح نباشه. ولی واقعا، کسی رو نداشتم که پیشش درد دل کنم. کی از شما بهتر برای درد دل ...
» ادامه مطلب

God blessed you

0 نظر
روزها کوتاه شدن و شبها دراز. این شبهای دراز رو فقط می شه با تماشای چند تا فیلم خوب کوتاه کرد. دیشب خواستم سکوت بره ها ، هانیبال و اون آخری اژدهای سرخ رو پشت سر هم نگاه کنم. همه چیز مهیابود. چیپس فلفلی ، ماست موسیر ، یه اتاق خلوت و یه شب به شدت خنک ... سکوت بره ها که شروع شد تا اونجایی که کلاریس می ره به ملاقات دکتر لکتر همه چیز خوب پیش رفت . درست تو اون لحظه ای که دکتر لکتر بر می گرده می گه :« آخرین کسی که می خواست من رو آنالیز بکنه، کشتم و جگرش رو با کمی لوبیا و شراب خوردم ...» یه دفعه همه چیز عوض شد. یه جورایی حالم خراب شد. نمی دونم چه مرگم شده بود . گرچه این فیلم رو قبلا بیشتر از ده بار دیده بودم و کک ام هم نگزیده بود ، ولی این بار حالم خراب شد. زدم رو دگمه Stop و دستگاه رو خاموش کردم. دیدم دیگه نمی تونم تحمل اش کنم، چه برسه به این که بشینم سکانسهای اخر قیلم هانیبال که دکتر لکتر یه تیکه از مغز اون مامور بلند پایه دادگستری رو که به پرو بال کلاریس پیچیده بود ، می پزه و به خود مامور می ده تا بخوره ، رو هم تماشا بکنم . نمی دونم چه بلایی به سرم اومده. یه زمانی خیلی پوست کلفت تر از این حرفها بودم. الان می بینم که تو مقابل همچی صحنه هایی اعصابم به شدت تحریک می شه. حالابرای خودم تصمیم گرفته بودم که امشب سری فیلمهای بیگانه رو تماشا کنم .ولی دیدم طاقت دیدن سکانسهای اول فیلم بیگانه سه رو ندارم.همون سکانسی که ریپلی می فهمه اون دختر کوچولو تو حادثه فرود اضطراری سفینه نجات کشته شده و همه زحمتهای اون برای نجات اش از اون جهنم ( قسمت دوم فیلم بیگانه ) به هدر رفته ، رو ندارم. احساس خستگی خیلی شدیدی می کنم. به هیچ وجه هم مایل نیستم بشینم فکر کنم ببینم این قضایا از کجا آب می خوره . احساس می کنم کشف این موضوع هم دردی رو از من درمان نمی کنه که هیچ ، شاید هم اوضاع رو بدتر بکنه .فکر می کنم برای درمان این وضعیت به شدت احتیاج به ددین چند تا فیلم کمدی خوب دارم. باید از فیلم اسلحه آخته شروع کنم. بعد Hot Shots و بعد از اون هم فیلم پروفسور نخاله (قسمت اول ) مخصوصا اون سکانسی که پروفسور همکارش رو برده تا به خانواده اش معرفی کنه و اون مادر بزرگ پیر هرزه اش همه چیز رو بهم می ریزه . ..
خدا به همه ما رحم کنه که این روزگار بدجوری اوضاع و احوال همه رو بهم ریخته...
» ادامه مطلب