God blessed you

روزها کوتاه شدن و شبها دراز. این شبهای دراز رو فقط می شه با تماشای چند تا فیلم خوب کوتاه کرد. دیشب خواستم سکوت بره ها ، هانیبال و اون آخری اژدهای سرخ رو پشت سر هم نگاه کنم. همه چیز مهیابود. چیپس فلفلی ، ماست موسیر ، یه اتاق خلوت و یه شب به شدت خنک ... سکوت بره ها که شروع شد تا اونجایی که کلاریس می ره به ملاقات دکتر لکتر همه چیز خوب پیش رفت . درست تو اون لحظه ای که دکتر لکتر بر می گرده می گه :« آخرین کسی که می خواست من رو آنالیز بکنه، کشتم و جگرش رو با کمی لوبیا و شراب خوردم ...» یه دفعه همه چیز عوض شد. یه جورایی حالم خراب شد. نمی دونم چه مرگم شده بود . گرچه این فیلم رو قبلا بیشتر از ده بار دیده بودم و کک ام هم نگزیده بود ، ولی این بار حالم خراب شد. زدم رو دگمه Stop و دستگاه رو خاموش کردم. دیدم دیگه نمی تونم تحمل اش کنم، چه برسه به این که بشینم سکانسهای اخر قیلم هانیبال که دکتر لکتر یه تیکه از مغز اون مامور بلند پایه دادگستری رو که به پرو بال کلاریس پیچیده بود ، می پزه و به خود مامور می ده تا بخوره ، رو هم تماشا بکنم . نمی دونم چه بلایی به سرم اومده. یه زمانی خیلی پوست کلفت تر از این حرفها بودم. الان می بینم که تو مقابل همچی صحنه هایی اعصابم به شدت تحریک می شه. حالابرای خودم تصمیم گرفته بودم که امشب سری فیلمهای بیگانه رو تماشا کنم .ولی دیدم طاقت دیدن سکانسهای اول فیلم بیگانه سه رو ندارم.همون سکانسی که ریپلی می فهمه اون دختر کوچولو تو حادثه فرود اضطراری سفینه نجات کشته شده و همه زحمتهای اون برای نجات اش از اون جهنم ( قسمت دوم فیلم بیگانه ) به هدر رفته ، رو ندارم. احساس خستگی خیلی شدیدی می کنم. به هیچ وجه هم مایل نیستم بشینم فکر کنم ببینم این قضایا از کجا آب می خوره . احساس می کنم کشف این موضوع هم دردی رو از من درمان نمی کنه که هیچ ، شاید هم اوضاع رو بدتر بکنه .فکر می کنم برای درمان این وضعیت به شدت احتیاج به ددین چند تا فیلم کمدی خوب دارم. باید از فیلم اسلحه آخته شروع کنم. بعد Hot Shots و بعد از اون هم فیلم پروفسور نخاله (قسمت اول ) مخصوصا اون سکانسی که پروفسور همکارش رو برده تا به خانواده اش معرفی کنه و اون مادر بزرگ پیر هرزه اش همه چیز رو بهم می ریزه . ..
خدا به همه ما رحم کنه که این روزگار بدجوری اوضاع و احوال همه رو بهم ریخته...