خستگی علی ملی

0 نظر
سلام و علیکم.متاسفانه ( شاید هم خوشبختانه )اینجانب یک هفته نمی تونم بیام اینجا.شرمنده ام که اینها رو اینجور می نویسم .منظور خاصی ندارم .شایر بشه گفت مردم آزار ی .برام دعا بکنید.قربان شما .alimali

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی

» ادامه مطلب

صبر ایوب ، عمر نوح

0 نظر
من مست می عشقم هوشیار نخواهم شد
و ز خواب خوش مستی ، بیدار نخواهم شد

هوشیار هم می شی ، بیدار هم می شی ، یه خورده صبر کن . وقتش که برسه از هر چی عشق و مستی و خواب خوش مستی حالت به هم می خوره و بهشون لیچار بار می کنی . فقط یه خورده صبر کن . خوب ؟ الان هم پاشو برو به وبلاگت سر بزن . ببین کامنتهاش زیاد شدن یا نه . ها ماشالله .چه پسری ! به به .
» ادامه مطلب

به پیانیست شلیک نکنید

0 نظر

فرض کن تو یه اتاقی با عشقت تنها باشی . تنهای تنها. ولی نتونی بهش دست بزنی . نتونی باهاش حرف بزنی .نتونی باهاش رازونیاز بکنی. مجبور باشی که ساکت و آروم بشینی و فقط نگاهش بکنی .هی نگاه بکنی و هی نگاه بکنی و هی نگاه بکنی . هی اشک بریزی و گریه بکنی و گریه بکنی و انتظار بکشی . انتظار اتمام این جنگ لعنتی . انتظار وقتی که بتونی به عشقت که تو دومتری ات آروم و ساکت نشسته ، نزدیک بشی و آروم آروم لمسش بکنی و با آهنگی که می نوازی همه اون مصیبتها و دردهایی رو که پشت سر گذاشتی براش حکایت بکنی . چقدر اون لحظه لذت بخش و از یاد نرفتنیه….
من فکر می کنم این فیلم پولانسکی ( پیانیست ) یکی از به یاد موندنی ترین عاشقانه های تاریخ سینماست .
» ادامه مطلب

و دیگر هیچ

0 نظر
لذت بخش ترين كاري كه توي يه هفته مي شه انجام مي شه اينه كه وقتي عصر چهارشنبه از سر كار مي ايي خونه ، زنگ ساعت ر وخفه بكني تا فردا صبح ساعت هفت مثل […] ها هي داد وفرياد راه نياندازه كه پاشوبرو سر كار و بعدش تا صلاه ظهر پنجشنبه مثل […] بگيري بخوابي و حال بكني براي خودت .
علیر ضا بازرگان یکی از نویسنده های خوب زنجانی وبلاگ نویس شده و اسم وبلاگش هم هست پوست کنده . همون طور که همیشه گفتم .خدا آخر و عاقبتشو به خیر کنه . یا به قول یکی :آخیرین خیر اولسون آقای موهندس .
» ادامه مطلب

? who is your baby ,Now

0 نظر
- از اين قرصها كه شبها مي خورن ، بعدش هر خوابي كه دوست داشتن مي بينن ، دارين؟ - ما دو نوع قرص براي خواب ديدن داريم .يه نوع داريم براي ديدن خوابهاي شيرين ، يه نوع هم داريم براي ديدن كابوس. از كدومشون مي خوايين؟ - واله من همين جوريش هم خوابهاي شيرين مي بينم. شبها خواب مي بينم، برگشته پيشم ، يا با هم رفتيم مسافرت ، كوه يا كنار دريا .جاتون خالي خيلي هم خوش مي گذره . لا مصبها هم عجب روياهاي واقعيي هستن . ولي صبح كه از خواب پا مي شم و مي بينم كه همه شون خواب بوده و ذهن صاحاب مرده ام بهم دروغ گفته ، گولم زده و هنوز همه مشكلاتم سر جاي خودشون باقي موندن ، افسرده مي شم و […] مي شه به تمام اوضاع و احوالم . شما يه لطفي بكن. چند تا از اون قرصهاي كابوسي بده بهم.شايد از دست اين روياها راحت بشم . کابوسها لا اقل بهم دروغ نمي گن . دستتون درد نكنه . - خواهش مي كنم. اين قرص قرمزها براي كابوس ديدن هستن. اين زردها هم براي پاك كردن آثار روياهاي شيرينه. شما بايد قبل از خواب دو تا قرص زرد مصرف كنيد تا بين كابوس هاتون خواب شيرين نبينيد و عيشتون ضايع نشه ، بعدش هم يه نصفه قرص قرمز مصرف بكنيد. اميدوارم كابوسهاي ترسناكي داشته باشين . چندتا بدم خدمتتون؟

قربونتون برم. شما که تا اینجا تشریف اوردین .یه سر هم به اون یکیخونه مون بزنین. ثواب داره. واله .
» ادامه مطلب

ماه پنهان است

0 نظر
عشق تو در دل نهان شد...
خودش که خود به خود نهان نشد. بردم یه جای مطمئن نهانش کردم.بعد وقتی تو رفتی و همه چی تموم شد دیدم اونجا موندنش فایده ای برام نداره.اما هر چی گشتم پیداش نکردم. یادم نمی اد کجای دلم قایمش کردم.الان هم همون جوری مونده اونجا و پدرمو در می آره . درست مثل یه دندون چرکی که دوست داری با زبونت تکونش بدی. هم دردت بیاد ، هم خوشت بیاد .
» ادامه مطلب

برف

0 نظر

وای که چه برف قشنگی بارید امروز
» ادامه مطلب

این عروسک از کجا اومده؟

0 نظر

وارد آسانسور شد. دگمه طبقه 463 را فشار داد . ده دقیقه بعد روبروی در ورودی آپارتمانش ایستاده بود. قلبش به شدت می تپید . شال گردنی را که به دور صورتش پیچیده بود ، مرتب کرد و کمی آن را بالا کشید. انگشتش را بر روی صفحه طلایی کنار در گذاشت. صفحه روشن شد. اثر انگشتش تایید و در خود به خود باز شد. به آرامی وارد خانه شد . بوی خانه اورادربرگرفت و به او آرامش داد . بویی که برای اون همه زندگیش بود . قلبش هنوز به شدت می تپید.اشک در چشمانش جمع شده بود . باورش نمی شد در داخل خانه باشد . همانطور که آخرین باری را که به مرخصی آمده بود به یاد نمی اورد . همیشه فکر می کرد دوروز قبل از زخمی شدنش توسط آن بمب تشعشی جدید در خانه بوده.ولی واقعیت چیز دیگری بود. نگاهی به دوروبرش انداخت . همه جا تاریک بود . سروصدایی از داخل حمام به گوش می رسید . همسرش در حمام بود . ناخودآگاه شال گردن را کمی بالاتر کشید . از این که همسرش از حمام خارج شود و اورا با آن زخم وحشتناک صورتش ببیند ، می ترسید. دوست نداشت خاطره او از خود ش را با این تصویر هیولاوش کنونی پاک کند . دوری در داخل اتاق زد. خانه هیچ فرقی نکرده بود. آخرین عکسی را که برای همسرش فرستاده بود دید که در داخل قاب ، کنار عکسی از او که تا حالا ندیده بود ، بر روی دیوار قرار داشت. نوشته ای در زیر عکس خودش ، تاریخ دوسال پیش را نشان می داد. عکس جدید همسرش را برداشت . چقدر دلش می خواست آنجا منتظر بماند تا همسرش از حمام خارج شود و اورا برای آخرین بار ببینید. ولی نمی توانست. دستش را بروی عکس کشید . صدایی از داخل حمام به گوش رسید. بازهم ترسید. باید خارج می شد . وارد اتاقش شد.خرس عروسکی قهوه ای رنگی را که از کودکی همراهش بود برداشت . وارد راهرو شد.کمی منتظر ماند .برگشت و به نوری که از زیر در حمام به داخل هال می تابید خیره ماند . چند قطره اشکی را که در گوشه چشمش جمع شده بود ، پاک کرد و از آپارتمان خارج شد . در را پشت سرش بست و وارد آسانسور شد . دگمه طبقه همکف را زد . وقتی درهای آسانسور بسته شد ، دیگر طاقت نیاورد. بر روی کف آسانشور نشست . به عکس همسرش خیره شد و صدای هق هق اش در صفیر موتورهای آسانسور گم شد...
پرستار در حال نوشیدن آخرین قهوه ای بود که در اولین شب کشیک اش در بخش سری بیماران مخصوص ارتش می نوشید که صدای سوتی در اتاق پیچید و چراغ چشمک زن مربوط به بیمار شماره 14 روشن و خاموش شد. نگاهی به صفحه کنترل بیماران انداخت. بیمار شماره 14 از خود علایم حیاتی نشان نمی داد . پرستار به سرعت به طرف اتاق بیماران مخصوص دوید . وقتی به بیمار رسید سیم تغذیه دستگاهی که اورا برای آزمایشات پزشکی زنده نگهداشته بود دید که بدون این که به جایی بند باشد در حال تاب خوردن است . کاری از دست پرستار ساخته نبود .ملافه روی تن بی جان بیمار شماره 14 را مرتب کرد . چیزی از روی تخت به پایین افتاد و به زیر تخت رفت. خم شد و به زیر تخت نگاه کرد. عروسک خرس قهوه ای رنگی را دید که مرد در رویایش از خانه اش برداشته بود . عروسک را برداشت و بلند شد . ملافه را بر روی صورت بیمار مرتب کرد. نگاهی به پاهای قطع شده او انداخت و به دقت به عروسک کهنه و رنگ و رو رفته خیره شد و از خود پرسید:« این عروسک از کجا آمده است ؟ »
برای اونهایی که علاقمند هستن بدونن این طرح این داستان چی بوده واز کجا شروع کردم و چه جور به این شکل فعلی در اومده می تونن تشریف ببرناینجا و مراحل تولید این داستان رو ببینن.
لازم به تذکره که که این عکس رو از فیلم انیماتریکس امانت گرفتم.
» ادامه مطلب

wrong place and wrong time

0 نظر
همیشه پیش خودم فکر می کنم که زندگی چیزی بیشتر از این نیست که آدم تو یه زمان عوضی ، تو یه مکان عوضی داره یه کار عوضی رو انجام می ده...
» ادامه مطلب

Dream On

0 نظر

Every time that I look in the mirror
All these lines on my face getting clearer
The past is gone
It went by like dusk to dawn
Isn't that the way
Everybody's got their dues in life to pay

I know nobody knows
Where it comes and where it goes
I know it's everybody's sin
You got to lose to know how to win

Half my life's in books' written pages
Live and learn from fools and from sages
You know it's true
All the things come back to you

Sing with me sing for the years
Sing for the laughter and sing for the tears
Sing with me if it's just for today
Maybe tomorrow the good Lord will take you away

Sing with me sing for my year
Sing for my laughter and sing for my tear
Sing with me if it's just for today
Maybe tomorrow the good Lord will take you away

Dream on dream on dream on
Dream yourself a dream come true
Dream on dream on dream on
Dream until your dream comes true
Dream on dream on dream on dream on
Dream on dream on dream on yeah

Sing with me sing for my year
Sing for my laughter and sing for my tear
Sing with me if it's just for today
Maybe tomorrow the good Lord will take you away

Sing with me sing for my year
Sing for my laughter and sing for my tear
Sing with me if it's just for today
Maybe tomorrow the good Lord will take you away
» ادامه مطلب

کودکیها

0 نظر
وقتي بعد از پونزده سال به محله اي بر مي گردي كه كودكيهات رو اونجا پاس كردي ، اولين چيزي كه به نظر ت مي اد اينه كه چقدر كوچه كوچيك شده .چقدر ديوارهاش بهم نزديك شدن . جوي آبي كه اون قدر بزرگ بود كه نمي شد از روش پريد ، چقدر باريك شده. چقدر حاجي محمد علي بقال پير شده. هنوز هم تو همون مغازه كوچيكش نشسته كه هميشه تو زمستونها يه كرسي كوچيك علم مي كرد و زيرش مي نشست ومنتظر مشتري مي شد ، با نفسي كه هميشه خس و خس مي كرد و با چشمهايي كه سو ندارن بهت خيره شده . هنوز هم مي توني جاي تركش بمبي رو كه كوچه تون رو داغون كرد ، روي ديوار خونه عليرضا اينها ببيني. همون عليرضايي كه الان با قيافه اي اخمو و صدايي عبوس تو شبكه پنج اخبار مي گه . درخت توت روبروي مسجد صاحب الزمان هم كوچيك تر به نظر مي اد . اون نهال كوچولو ي جلوي نون بربري پزي قد كشيده . همون نهالي كه يه بار دم افطاري وقتي رفته بودي بربري بخري ، بهش تكيه داده بودي و نونوا جلوي اون هم آدم دعوات كرده بود و گفته بود :« هي تكونش نده . خشك مي شه. اون وقت نمي توني يه روزي برگردي و بيايي اينجا زير سايه اش بشيني. » و تو چقدر خجالت كشيده بودي. همه اون پسرهاي بزرگ محله رو مي بيني . مي بيني كه ناگهان همه شون تبديل به مردهاي عبوس و كلافه اي شدن كه با موهاي جوگندمي شون ، به همراه زن چادري و بچه هاي بيشمارشون سوار يه موتور سيكلت هونداي درب و داغون شدن و از طول كوچه عبور مي كنن و تو بازهم به فكر فرو مي ري. خونه ها همونن .كوچه همونه . درختها همونن. مسجد هم همونه . ولي تو همون نيستي . يه چيز عوض شده و تو نمي توني بفهمي اون چيه. مي توني احساس اش بكني ولي نمي توني در موردش حرف بزني . علتش رو هم نمي دوني . فقط دلتنگ مي شي . همين!
» ادامه مطلب

عجز

0 نظر
مرد نگاهي به دست راستش انداخت. دستي كه هزاران هزاربار قلم را بر صفحه كاغذ دوانيده بود و قهرمانان داستانهايش را به از بين بردن خود وادار كرده بود، اكنون از فشار دادن تيغ تيز سرد بر رگهاي ملتهب آبي رنگ مچ دست چپ اش عاجز مانده بود .
» ادامه مطلب

وبلاغ و بقیه قضایا

0 نظر
از اونجایی که ما کرم پیدا کردن حقیقت ذات اشیاء رو داریم ونیزازاونجایی که کمی کنجکاو هستیم و همچنین از اونجایی که یه گنجه بزرگ کتاب و نوشته های قدیمی تو اتاقمون داریم و همینطور از اونجایی که دیروز موقع تمیز کردن این گنجه یه کتاب کوچیک قدیمی به اسم « این دِر مقدمه ای تو وبلاغ» پیدا کردیم که نویسنده شهیر شیخ الشیوخ علرم بلرم الدین سیستانی تو سده بیست و هفتم هجری قمری در مورد وبلاگ و وبلاگ نویسی نوشته و نیز از اونجایی که سه روزه داریم 24 ساعته که این کتاب رو می خونیم و کیف می کنیم و نیز از اونجایی که دوست داریم همه شما هم بدونید تو این کتاب چی نوشته تصمیم گرفتیم هر از چند گاهی که مطلبی برای پابلیش نداشتیم از این کتاب براتون نقل قول کنیم .امروز هم در مورد معنی کلمه وبلاگ از این کتاب براتون می نویسم تا ببینیم فردا چی میشه(یا نمیشه):وبلاغ : بر وزن مثقال. اسم. بر کسر واو . گودۀ تبدیل افکار به کلمات. اول بار در حوالی تورینتو در قانادا دیده شده . معادل کلمه hoder در فارسی . ظرفی که در آن آبگوشت بطبخند . در حوالی ابهر به معشوقه ای که مرد شبها بعد از دک کردن همسر به سراغش می رود گفته می شود .( یا بالعکس) داغ ننگ . از بین برنده دل پیچه ( معادل کلمه سانجی در زبان ترکی ). در روستاهای رشت به چوبی که با آن فاسق زن را سیاست کنند اطلاق می شود . نوعی تخدیرکننده،قوی تر از اس.دی.اس.ال ( فکر کنم اینجا علرم بلرم الدین سیستانی از این ماده مصرف کرده و قاطی کرده درستش باید ال .اس .دی باشه). اول کسی که آنرا در جمع خانواده مصرف کرد ابوعلی سینای تهرانی بود .
مصرع :
برید و شکست و ببست و بریخت
چپ و راست بلاغیدن آغاز کرد...»
متاسفانه این صفحه از کتاب تا همینجاش سالم بود .تو بقیه اش هم میشه کلماتی ازقبیل مرگ ,زنده زنده شقه کردن ...بیما... ساطور و چیزهای دیگه دید که حکما به وبلاگ نویسی مربوط نمیشه و احتمالا از یه کتاب خودآموز قصابی وارد این کتاب شده ....
برای امروز فکر کنم بس باشه . همونطور که گفتم ببینیم فردا چی پیش میاد....

می دونم که تکراریه . از اونجایی که فعلا بدجوری دچار یه آنژین پدرسگ شدم و چیزی به مغزم خطور نمی کنه ، و همین طور از اونجایی که دوست ندارم هی فرت و فرت بیایین اینجا و ببینین که این وبلاگ هنوز به روز نشده ، اون رو نوشتم تا وقتی که حالم خوب بشه و تونستم یه مطلب جدید بنویسم.
» ادامه مطلب