عاشق

زیر لب با خود می‌گفت :«اگر فقط یک جفت بال داشتم»‏‎ ‎فرشته‌ای که از آن حوالی می‌گذشت صدای نجوای ‏اورا شنید. دوری زد و به آرامی ‌پایین آمد و از او پرسید :«اگر بال داشتی چه می‌کردی؟». مرد جواب داد :«بال‌ها ‏می‌توانند مرا به نزد محبوبم ببرند». اشک از چشمان فرشته جاری شد. بال‌هایش را به مرد‎ ‎بخشید و خودش با پای پیاده ‏به راه افتاد. کمی‌بعد مرد را دید که با کیفی پر از طلا،‌ به کمک بال‌ها در حال گریز از دست پلیس‌های درمانده‌ای است که ‏بر فرشته‌هایی ‏‎ ‎که مفهوم محبوب را خوب نمی‌فهمند،‌ لعنت می‌فرستند‎ ‎