گمشده

وقتی مرد طناب را به سختی بالا کشید، ‌در گرگ و‎ ‎میش صبحگاهی، در دهانه چاه، پیرمرد چروکیده‌ای را دید که ‏با ناتوانی‎ ‎تمام به سطل آب آویزان بود و با زبان عبری از مرد سراغ کاروانی را می‌گرفت که قرار‎ ‎بود اورا به نزد پدرش ‏یعقوب پیامبر ببرد.‏‎ ‎ کاروانی که به نظر می‌رسید هیچ وقت نخواهد آمد.‏