دروغهاي واقعي - 1

مادر نگاهي به چند دانه لوبيا كه جك درازاي فروختن گاو شان گرفته بود انداخت .آنها را سبك و سنگين كرد.شانه اي بالا انداخت ولعنتي به بخت و اقبال خودش فرستاد و دانه ها را از پنجره به درون باغچه پرتاب كرد. كلاغ دله اي كه از آن حوالي مي گذشت ، دانه هاي خوشمزه لوبيا را ديد . چرخي زد و آنها را به سرعت ، به دهان بر گرفت و زود پريد! و جك را در حسرت ساقه لوبيايي سحر آميزي گذاشت كه مي توانست اورا به قصري در بالاي ابرها ببرد.