دروغهاي واقعي - 4

هنگامی‌که خورشید در حال غروب‎ ‎بود، در بالای برج، شوالیه خسته و زخمی ‌و خاک‌آلود نگاهی کرد به شاهزاده ‏خانم طلسم شده‌ای‌ که بر روی تخت خفته و منتظر اولین بوسه‎ ‎عشقش بود. به نظرش رسید که بینی‌اش انحراف ‏خفیفی دارد و به آن زیبایی که در‎ ‎افسانه ها آمده بود، نبود. لعنتی بر بخت و اقبال خود فرستاد. از برج پایین آمد, سوار ‏اسب‎ ‎تیزرو خود شد و به سرعت دور شد‎ .‎