خلاء

0 نظر

وقتی چشم‌هایم را باز کردم ، نور خورشید صبح‌گاهی را دیدم که بر روی میز می‌خرامید و لیوان‌ها و بطری‌های خالی روی میز را نوازش می‌کرد. روز جدیدی آغاز شده بود. آپارتمان کوچکم هیچ فرقی نکرده بود. همان اتاق دیشبی بود با همان پنجره و همان درخروجی. تنها تو نبودی. تو رفته بودی

» ادامه مطلب

سكوت

0 نظر
‏ نور نارنجی‌رنگی اتاق رو پر کرده، هوای سنگینی خوابیده روی کف اتاق، سکوت و سکوت و سکوت. چنان ‏سکوتی که فقط وزوز گوش‌هات رو می‌شنوی. یه جور راحتی، یه‌جور آسایش، یه جور بی‌غم بودن، یه جور فکر فردا، یک ‏ساعت بعد، یک‎ ‎دقیقه بعد رو نکردن. یه جور شناور بودن تو حالا، یه جور رخوت، مستی، آزاد بودن، مثل‏‎ ‎نماز دم صبح، ‏وقتی که تو خونه تنهایی. سبک مثل روح، لخت مثل یه گل تازه باز شده، رها و رها و‏‎ ‎رها... از اون دقایقی که خیلی کم ‏تو زندگی پیش می‌آد. مثل امروز عصر ساعت ۵.‏ همین.‏‎ ‎
» ادامه مطلب