شير

برف سنگين ديشب همه جا را پوشانده بود . كمي دير شده بود . وقتي در را پشت سرش بست و نفس عميقي كشيد ، احساس كرد بوي شير سوخته مانند هاله اي اطرافش را گرفته است . تا خواست حركت كند ، پايش ليز خورد و كم مانده بود كه به زمين بخورد و گردنش بشكند . لعنتي فرستاد و به راه افتاد . سر كوچه دختر كوچولوي پالتو پوست پوش را ديد كه در جاي هميشگي اش منتظر سرويس كودكستان ، ايستاده است . منتها اين بار روي همان نقطه كپه اي برف جمع شده بود و حالا دختر روي برفها ايستاده بود . هوا كمي روشن تر شده بود . نفس عميقي ديگري كشيد . احساس كرد ديگر بوي شير سر رفته و سوخته نمي آيد .