عادت کرده ایم

آیه داشت می گفت « آژو خانم، حواست کجاست؟ بیا. » مرجان گفت « همین مغازه آخری لباس اسکی های محشرآورده.توی چندتا از وبلاگها هم حرفش بود.» آرزو و ماه منیر با هم گفتند « توی چی چی لاگ ؟». « هیچی بابا ، بی خیال . همین مغازه ست .» رمان عادت می کنیم نوشته زویا پیرزاد صفحه 142
« بالاخره لباس اسکی خریدی؟ »
آرزو:« بعله! . کفش بسکتبال هم خریدیم.مادر هم یک دست گرمکن سرخابی خرید.راستی ، تو می دانی وبلاگ یعنی چی؟ »
شیرین فنجان خالی قهوه را برگرداند توی نعلبکی و توضیح داد وبلاگ مثل صفحه ای است که تو اینترنت باز می کنی و اسمش را هرچی خواستی می گذاری و هروقت خواستی ، هرچه دلت خواست می نویسی و هرکی خواست می خواند و دلش خواست نظر می دهد . بعد یکهو زد زیر خنده .« پریروزها یک جایی خواندم اگر روزنامه را رستوران فرش کنیم ، وبلاگ چراگاه ست .»
آرزو به گنجشکها نگاه کرد که کبوترها را کنار زده بودند و تند تند ارزن می خوردند. « تو فکر می کنی آیه وبلاگ باز کرده ؟» صفحه 147
من هنوز رمان خانم زویا پیرزاد را تمام نکرده ام . ( در واقع تا فصل 18 بیشتر نخوندم) . ولی تا همین جا هم که خوانده ام احساس می کنم رمان قبلی یعنی " چراغها را من خاموش می کنم " از این یکی قوی تر و بهتر بود. و این یکی زیاد چنگی به دل نمی زند .
فکر می کنم اولین بار است که به وبلاگ و وبلاگ نویسی در یک رمان ایرانی اشاره می شود . همان طور که گفتم هنوز رمان را تمام نکرده ام و نمی دانم که آرزو از طریق خواندن نوشته های وبلاگ احتمالی آیه به چه چیزی پی خواهد برد و پیرزاد از این اشاره ها چه استفاده ای خواهد کرد ، ولی با آن مقایسه رستوران و چراگاه می توان حدس زد که استفاده درست و حسابی و به درد بخوری از وبلاگ نویسی آیه نخواهد کرد .