نسيان

1 نظر
‏وقتی ربات زنگ‌زده به دروازه‌های منظومه‌شمسی رسید متوجه شد که نمی‌تواند به یاد بیاورد  برای چه به این سفر آمده است. کمی ‌که به سلّول‌های حافظه فرسوده چند میلیون ساله‌اش فشار آورد متوجه شد  حتی آغاز سفرش را هم به یاد نمی‌آورد. موتورهای سفینه را خاموش کرد و از پنجره کوچک سفینه به فضای خالی سرمه‌ای بیرون خیره شد. .‏‎ ‎
» ادامه مطلب

عادت کرده ایم

0 نظر
آیه داشت می گفت « آژو خانم، حواست کجاست؟ بیا. » مرجان گفت « همین مغازه آخری لباس اسکی های محشرآورده.توی چندتا از وبلاگها هم حرفش بود.» آرزو و ماه منیر با هم گفتند « توی چی چی لاگ ؟». « هیچی بابا ، بی خیال . همین مغازه ست .» رمان عادت می کنیم نوشته زویا پیرزاد صفحه 142
« بالاخره لباس اسکی خریدی؟ »
آرزو:« بعله! . کفش بسکتبال هم خریدیم.مادر هم یک دست گرمکن سرخابی خرید.راستی ، تو می دانی وبلاگ یعنی چی؟ »
شیرین فنجان خالی قهوه را برگرداند توی نعلبکی و توضیح داد وبلاگ مثل صفحه ای است که تو اینترنت باز می کنی و اسمش را هرچی خواستی می گذاری و هروقت خواستی ، هرچه دلت خواست می نویسی و هرکی خواست می خواند و دلش خواست نظر می دهد . بعد یکهو زد زیر خنده .« پریروزها یک جایی خواندم اگر روزنامه را رستوران فرش کنیم ، وبلاگ چراگاه ست .»
آرزو به گنجشکها نگاه کرد که کبوترها را کنار زده بودند و تند تند ارزن می خوردند. « تو فکر می کنی آیه وبلاگ باز کرده ؟» صفحه 147
من هنوز رمان خانم زویا پیرزاد را تمام نکرده ام . ( در واقع تا فصل 18 بیشتر نخوندم) . ولی تا همین جا هم که خوانده ام احساس می کنم رمان قبلی یعنی " چراغها را من خاموش می کنم " از این یکی قوی تر و بهتر بود. و این یکی زیاد چنگی به دل نمی زند .
فکر می کنم اولین بار است که به وبلاگ و وبلاگ نویسی در یک رمان ایرانی اشاره می شود . همان طور که گفتم هنوز رمان را تمام نکرده ام و نمی دانم که آرزو از طریق خواندن نوشته های وبلاگ احتمالی آیه به چه چیزی پی خواهد برد و پیرزاد از این اشاره ها چه استفاده ای خواهد کرد ، ولی با آن مقایسه رستوران و چراگاه می توان حدس زد که استفاده درست و حسابی و به درد بخوری از وبلاگ نویسی آیه نخواهد کرد .
» ادامه مطلب