جنگ دنياها؟

2 نظر

احمقانه ترين راه براي يك هوش برتر فرا زميني براي تصرف كره زمين چي مي تونه باشه؟يكي از اين راه ها اينه كه چند تا ماشين سه پايه رو دفن كنيد زير زمين, بعد چند صد هزار سال بشينيد و منتظر باشيد تا چند تا آدم بي دست و پا و عاجز روي زمين به وجود بيايند و تو هم تحت نظر بگيريشون و هيچ متوجه نشي كه تو اين سياره به غير هز اون چهارتاونصفي آدم, چند نوع ميكروب و باسيل و ويروس پدر سگ هستند كه ممكنه براي شما خطرناك باشند.بعد چند ميليون سال صبر كنيد تا آدم ها بزرگ بشند!بعدبا چند تا رعد وبرق و صاعقه اون سه پايه ها رو از زير زمين بياريد بيرون و بيافتيد به جون آدمها.اصلا هم نتوني اين رو در نظر بگيري ( بعد از سالها تحت نظر گرفتن كره زمين)كه همين چهار تا و نصفه آدم دست و پاچلفتي به همراه چندتا باسيل و ميكروب و ويروس هم ممكنه برات دردسر زا بشند. حالا خدا وكيلي نمي شد همون موقع كه تشريف آورديد زمين و سه پايه ها رو دفن كرديد, زمين رو تصرف كنيد و از همون اول نژاد انسان رو ريشه كن بكنيد و دخل ما رو از همون اول بي خبري بگيريد و راحتمون كنيد؟ حتما بايد چند صد هزار سال صبر كنيد ?

» ادامه مطلب

who is your baby now?

6 نظر

يكي از هزاران مشكلي كه مي شه تو اين دنيا داشت اينه كه عنوان بندي آخر روياهات برعكس پخش بشه. يعني اول ليست لوكيشن ها به نمايش در بياد بعد ليست بازيگران , ليست ترانه ها و بعد آخرش هم تا وقتي كه بخواي ببيني كارگردانش كي بوده از خواب بيدار بشي.

» ادامه مطلب

هي رفيق! ديوار بلند تر از اونيه كه فكر مي كني

8 نظر

يه بار ديگه به داشته هاش نگاه کرد. همه اون چيزهايي رو که داشت جمع کرده بود وسط اتاق. با سليقه هر چه تمام تر اونها رو چيده بود روي زمين. رفت به طرف حمام ...صورتش رو تراشيد. موهاي سينه اش رو هم تراشيد. يه دستي به ابروهاش کشيدو به غريبه اي كه تو آينه بود خيره شد. يه تيغ برداشت و نصف اش كرد. ابروهاش رو هم تراشيد .صداي آژيري که از بيرون مي اومد با صداي چکه چکه کردن قطره هاي خون توي وان پر از کف صابون قاطي شد... «...چشماني وحشي و نافذ دارم و ميل شديدي براي پرواز اما جايي رو براي پرواز کردن به اونجا ندارم آه ، عزيزم! وقتي به تو زنگ مي زنم هيچکس گوشي رو بر نمي داره يک جفت پوتين « گوهيل » دارم و ريشه هايي که در حال پوسيدنه..»

» ادامه مطلب

نمايشگاه عكس

4 نظر
نمايشگاه عكس از آثار ليدا مليحي - فرهنگسراي اما م خميني از 28 آبانماه تا 3 آذرماه.از همه شما دعوت مي كنيم از اين نمايشگاه ديدن بكنيد .
براي كي تبليغات كنيم بهتر از آبجبي كوچيكه؟ا.
» ادامه مطلب

كوزه

7 نظر
كسي به ياد نمي آورد زماني را كه آخرين متوفي شهر به خاك سپرده شده بود.تمام بيماران همان طور بيمار مانده بودند و هركس هم كه خودكشي كرده بود نمرده بود. پليسها در ادارات مركزي پليس مشغول خميازه كشيدن بودند و مرده شوهاي بيمارستان مركزي شهرديگر پولي نداشتند كه در بازي پوكر با همقطارانشان ببازند هيچ كس نمي توانست اين وقايع را به پيدا شدن جنازه فرشته سياه پوش بلند قدي كه درست دوماه پيش كنار شاهراه ورودي شهر پيدا شده بود نسبت دهد. استخوانهاي جسد در اثر برخورد با اتومبيلهاي عبوري خرد شده بود ، ولي پنجه استخواني اش همچنان دسته داس بلندي را در مشت خود مي فشرد.
» ادامه مطلب

سه سالي مي شه كه مي دونم اونجايي

2 نظر

يه موضوعي هم همين الان به يادم اومد و اون هم اينه كه از امروز اين وبلاگ رفت تو چهار سالگي .اولين مطلب اين وبلاگ رو هم سه سال پيش يه همچي روزي نوشتيم.خدا آخروعاقبتمون رو به خير كنه.

» ادامه مطلب

من هم مي ميرم، اما نه مثل غلامعلي

4 نظر
آقا (‌شايد هم خانوم ) محترم عزرائيل وقتي مي خوايي تشريف بياري اينجا يه لطفي كن و دم صبح تشريف بيار تا وقتي كه جون عزيزمون رو گرفتي و روحمون به پرواز در اومد بتونیم ببينم از اون بالا خورشید دم صبح به چه شکلی دیده می شه ، وقتی از لا به لای اون ابر های پنبه ای نارنجی وسرمه ای سرک می کشه بیرون . آخه ما زیاد پول نداریم سوار هواپیما بشیم. مگر اينكه بميريم و از اين جور منظره ها ببينيم
با احترام
alimali
» ادامه مطلب

سورتمه سواري در حين مستي

7 نظر
آهاي بابا نوئل لعنتي ! يه خورده از اون زهرماري كم بخور تا بتوني جلوي چشمت رو خوب ببيني. پدرم در اومد. هيچ مي دوني اين چندمين آنتنيه كه مي شكوني؟
» ادامه مطلب

ظرف

2 نظر
يه نفر پاشه بره به ليلي بگه اون كسي كه ظرفش رو نشكوندي الان يه چهارراه پايين تر داره همه اون 100 تا قرص اعصاب رو به همراه همه خوني كه تو جسم شكننده اش پيدا مي شد بالا مي آره
» ادامه مطلب

وقتي از مرگ حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم؟

0 نظر
سايه هايي محو از كساني را كه به دور بسترش حلقه زده بودند مي ديد كه محو تر ومحوتر مي شدند.صدا ي گريه و زاري هايي كه تا چند لحظه پيش گوشش را مي آزرد ، آرام آرام گنگ مي شد. سرمايي را احساس مي كرد كه از پاهايش به آرامي در حال بالا آمدن بود.كسي پتويي را بر روي پاهايي كه به آرامي كرخت مي شدند كشيد. ذهنش به روشني و دقت يك ساعت در حال كار كردن بود. اندك اندك مسايل بسياري برايش روشن مي شد. دوستانش را به روشني مي ديد كه مشغول دسيسه براي بركنار كردن او از رياست شركتي هستند كمه سالها برايش زحمت كشيده بود . همسر خيانتكارش را مي ديد كه جلوي آينه در حال رژ كشيدن به لبهاي سرخ رنگش است. جواب مساله رياضي كه مدتها بود ذهنش را مشغول كرد به آساني يافت . خود را مي ديد كه مخفيانه در حال برداشتن يك اسكناس درشت از جيب پدربزرگش است. همه اينها را به روشني مي ديد . در آخرين لحظات بود كه خودش را در آغوش پرستاري ديد كه پتويي را به دور بدن تازه متولد شده اش مي پيچد. چقدر ساده بود دليل به دنيا آمدنش.چرا در تمام طول عمرش متوجه آن نشده بود؟ لبخندي زد و چشمهايش براي هميشه بسته شد.
» ادامه مطلب

دلتنگي

0 نظر
وقتي بعد از پونزده سال به محله اي بر مي گردي كه كودكيهات رو اونجا پاس كردي ، اولين چيزي كه به نظر ت مي اد اينه كه چقدر كوچه كوچيك شده .چقدر ديوارهاش بهم نزديك شدن . جوي آبي كه اون قدر بزرگ بود كه نمي شد از روش پريد ، چقدر باريك شده. چقدر حاجي محمد علي بقال پير شده. هنوز هم تو همون مغازه كوچيكش نشسته كه هميشه تو زمستونها يه كرسي كوچيك علم مي كرد و زيرش مي نشست ومنتظر مشتري مي شد ، با نفسي كه هميشه خس و خس مي كرد و با چشمهايي كه سو ندارن بهت خيره شده . هنوز هم مي توني جاي تركش بمبي رو كه كوچه تون رو داغون كرد ، روي ديوار خونه عليرضا اينها ببيني. همون عليرضايي كه الان با قيافه اي اخمو و صدايي عبوس تو شبكه پنج اخبار مي گه . درخت توت روبروي مسجد صاحب الزمان هم كوچيك تر به نظر مي اد . اون نهال كوچولو ي جلوي نون بربري پزي قد كشيده . همون نهالي كه يه بار دم افطاري وقتي رفته بودي بربري بخري ، بهش تكيه داده بودي و نونوا جلوي اون هم آدم دعوات كرده بود و گفته بود :« هي تكونش نده . خشك مي شه. اون وقت نمي توني يه روزي برگردي و بيايي اينجا زير سايه اش بشيني. » و تو چقدر خجالت كشيده بودي. همه اون پسرهاي بزرگ محله رو مي بيني . مي بيني كه ناگهان همه شون تبديل به مردهاي عبوس و كلافه اي شدن كه با موهاي جوگندمي شون ، به همراه زن چادري و بچه هاي بيشمارشون سوار يه موتور سيكلت هونداي درب و داغون شدن و از طول كوچه عبور مي كنن و تو بازهم به فكر فرو مي ري. خونه ها همونن .كوچه همونه . درختها همونن. مسجد هم همونه . ولي تو همون نيستي . يه چيز عوض شده و تو نمي توني بفهمي اون چيه. مي توني احساس اش بكني ولي نمي توني در موردش حرف بزني . علتش رو هم نمي دوني . فقط دلتنگ مي شي . همين!
» ادامه مطلب

*

1 نظر
بعضي موقعها فكر مي كنم يه جورايي زندگي اينه که وقتي روبروي تلويزيون نشستي و فيلم موردعلاقه ات رو نگاه مي کني، مطمئن نباشي که تا آخر فيلم زنده مي موني يانه؟آخر فيلم رو مي بيني يا نه؟
» ادامه مطلب

دلقك

0 نظر
دلقك پير نفس نفس زنان 20 هزارمين نمايش اش را در شبي رويايي به پايان برد. صداي خنده و تشويق تماشاگران فضا را پر كرده بود.تعظيم بلندي به تماشاگران كرد. قطره اي از عرق پيشاني اش را كه با پودر و كرم ارزان قيمت گريم مخلوط شده بود و از كنار چشم سرخ اش و روي گونه هاي اش به كنار لب اش رسيده بود ، مزه مزه كرد.در چشمهايش لذت بي كراني موج مي زد.به دورروبرش نگاه كرد .تشويق تماشاگران لحظه اي قطع نمي شد. كلاهش را برداشت .درود ديگري به تماشاگران فرستاد . عرق اش را پاك كرد و ضبط صوت فكسني روبروي اش را خاموش كرد. با خاموش شدن ضبط صوت صداي تماشاگران نيز خاموش شد و دلقك دوباره تنها شد.لباسهايش را درآورد .روي تخت خواب كهنه اش دراز كشيد و کمی بعد خوابش برد.
» ادامه مطلب

تكه اي از آسمان در باغچه حيات ما

0 نظر
عكس:ليدا مليحي
» ادامه مطلب

سالهاي عطش

1 نظر
كسي كه يه لينكي رو دنبال مي كنه و مي آد اينجا و مي بينه كه خبري نيست و يه ماهه اينجا رو گردوخاك گرفته و با خودش مي گه اين يارو كم اورده و يه چيزي اش مي شه حخ ! داره. يه نفر كه وبلاگ مي سازه و سه سال تمام كلي مطلب مي نويسه و يك دفعه مي زنه رو ترمز واقعا يه چيزيش مي شه . زياد نمي خوام ناله كنم كه وقت نوشتن ندارم و گرفتارم و هزارو چهار جور كار ريخته سرم و اينها .... راستي اتش رو بخواهيد احساس مي كنم چشمه لايزال الهامات شيطاني و يه كمي هم الهي , خشك شده و تمام اين مدتي رو كه نمي نوشتم , شب وروز با دهان باز خيره بودم به آسمون بي انتها بلكه قطره اي نم باروني تگرگي چيزي بخوده تو ملاجم شايد فرجي بشه . كه نشد . قصد خداحافظي ندارم . مطمئنم كه اگه خداحافظي كنم قضيه بيخ پيدا مي كنه واين خداحافظي سه چهار روز بيشتر طول نمي كشه . فعلا …
» ادامه مطلب

دلتنگي

1 نظر
مرد چشمه راهزاران سال بعد ، در زير آفتاب سوزان ، يافت و جرعه اي از آن نوشيد و بلا فاصله دلش براي تشنگي باستاني اش تنگ شد.
» ادامه مطلب

مبارزه

0 نظر
هيچ كدام از دو مبارز نمي دانست با حريفي رويين تن كه هيچ نقطه ضعفي ندارد روبرو است.در نتيجه مبارزه بي ثمر و سهمگين آنها ميليونها سال به طول انجاميد وبا پايان تاريخ به اتمام رسيد...
» ادامه مطلب

از هر چه بگذريم...

0 نظر
دختره پسر را ديد و يك دل نه كه صد دل عاشق اش شد.( يا اون طرف سكه . پسره دختره رو ديد و يك دل نه كه صد دل عاشق اش شد). در 100 درصد مواقع يك سري مشكلات غير قابل پيش بيني ( يا اگر اين جوري ! نگاه كنيم قابل پيش بيني ) اجازه نمي دهند كه اونها مثل دو تا بچه آدم بدون دردسر و خيلي راحت بهم برسند و خوشبخت بشوند. ( يا شايد هم بشه گفت كه در 10 درصد مواقع بدبخت بشوند ! ) . در 98 درصد مواقع مشكلات يه جورايي حل مي شوند و اونها بهم مي رسند.(قضيه اون دو درصد هم با مرگ يكي از دو طرف يا ازدواج اش با يكي ديگه فيصله پيدا مي كنه ) .از اونجايي كه براي نودونه درصد آدمها فقط تا همين جاي قضيه جالبه؛ نودونه درصد نويسنده ها هم تا همين جا پيش مي روند و با ماجراهاي بعد از الحاق كاري ندارند. يه چيزي تو مايه هاي نق زدن بچه و گرفتاري هاي روزمره و پيك نيك آخر هفته و ديد وبازديد عيد و اين جور مسايل . توجه شما رو به ادامه برنامه ها جلب مي كنم...
» ادامه مطلب

خوابم يا بيدارم؟

0 نظر
- يه قرص براي خواب ديدن مي خواستم . دارين؟ - ما دو نوع قرص براي خواب ديدن داريم .يه نوع داريم براي ديدن خوابهاي شيرين ، يه نوع هم داريم براي ديدن كابوس. از كدومشون مي خوايين؟ - واله من همين جوريش هم خوابهاي شيرين مي بينم. شبها خواب مي بينم، برگشته پيشم ، يا با هم رفتيم مسافرت ، كوه يا كنار دريا .جاتون خالي خيلي هم خوش مي گذره . لا مصبها هم عجب روياهاي واقعيي هستن . ولي صبح كه از خواب پا مي شم و مي بينم كه همه شون خواب بوده و ذهن صاحاب مرده ام بهم دروغ گفته ، گولم زده و هنوز همه مشكلاتم سر جاي خودشون باقي موندن ، افسرده مي شم و […] مي شه به تمام روزم. شما يه لطفي بكن از اون قرصهاي كابوسي بده بهم.شايد از دست اين روياها راحت بشم . لا اقل بهم دروغ نمي گن . دستتون درد نكنه . - خواهش مي كنم. اين قرص قرمزها براي كابوس ديدن هستن. اين زردها هم براي پاك كردن روياهاي شيرينه. شما بايد قبل از خواب دو تا قرص زرد مصرف كنيد تا بين كابوس هاتون خواب شيرين نبينيد و عيشتون ضايع نشه ، بعدش هم يه نصفه قرص قرمز مصرف بكنيد. اميدوارم كابوسهاي ترسناكي داشته باشين . چندتا بدم خدمتتون؟
» ادامه مطلب

چند تا لينك و ديگر هيچي

0 نظر
خداييش خيلي حال كردم.شون پن تو نماز جمعه تهران يا اين يكي تو موزه سينما يه جورايي آدم يه جورايي ميشه! اعضاي گروه پينك فلويد هم مي خواهند با هم يه كنسرت مشترك بدن . منتها اين بار با راجر واترز ! يه جورايي آدم بازهم يه جورايي خوش خوشانش مي شه....
» ادامه مطلب

نمي دونه كه اونجايي

0 نظر
وقتي مرد طناب را به سختي بالا كشيد ، ‌در گرگ و ميش صبحگاهي ، در دهانه چاه ، پيرمرد چروكيده فرتوت خشكيده اي را ديد كه با ناتواني تمام به سطل آب آويزان بود و با زبان عبري از مرد سراغ كارواني را مي گرفت كه قرار بود اورا به نزد پدرش يعقوب پيامبر ببرد . كارواني كه پنج هزار سال تاخيرداشت. كارواني كه هيچ وقت نخواهد آمد...
» ادامه مطلب

آژير

0 نظر
«مي توني بري به جهنم.ديگه حوصله ات رو ندارم». در را به شدت بست. قلبش هنوز به شدت مي تپيد .احساس خستگي شديدي مي كرد. بوي آت و آشغالهايي كه كشتي ها در آبهاي ساحلي بندر خالي كرده بودند به مشام مي رسيد. به راه افتاد . سيگاري خريد و روشن كرد.سري به كتابفروشي دوست قديمي اش زد.نيم ساعتي خودش را با كتابها مشغول كرد.كمي به دختر زيباي آبي پوش كه با حالتي سرخوش به كتاب باز «عقايد يك دلقك» در دستانش خيره مانده بود خيره شد. به دوست دختر قديمي اش زنگ زد و بدون اين كه حرفي بزند به صداي كلافه او كه الو الو مي گفت و صداي زر زدن بچه اش گوش كرد و قطع كرد. دو ساعت بعدي در سينما گذشت.شام خوردن در رستوران فقط نيم ساعت طول كشيد. دو ساعت ديگر را به ياد ايام خوش مجردي بر روي نيمكت خالي در پارك گذراند و به تمام زوجهاي جواني كه از برابرش رژه مي رفتند, پوزخند زد. كمي نفس عميق كشيد و با خودش فكر كرد تنها ماندن را به سراسر زندگي نكبت باري كه تا حالا داشت، ترجيح مي دهد.نزديك ساعت دو بامداد بود كه هوا كمي سرد شد.احساس كرد كمي هم بايد گذشت كند و كوتاه بيايد. حتي كمي احساس گناه كرد كه دعوا را شروع كرده بود. چند گل از پارك چيد و يك دسته گل درست كرد و به خانه بازگشت. دم در خانه صداي آژير كشتي هايي را كه در بندر لنگر انداخته بودند، شنيد كه خبر از آغاز طوفان مي دادند .
» ادامه مطلب

يكي بود و فقط همون يكي بود

1 نظر
يه جايي اون دوردورها .يه كم دورتر از اون ستاره زرد رنگ پريده ،نرسيده به اون كهكشان آبي رنگ ، توي يه سياره كوچيك كه فقط يه كمي از غربال بزرگتربود،‌يه پيرزن زندگي مي كرد. يه حياط داشت اندازه يه فنجون ، يه درخت داشت اندازه يه چوب نازك جارو . تك و تنها تو آسمون بزرگ خدا;يه گوشه خيلي دنج از كهكشان. سياره اش نه تو مسيرراه سفينه هاي تجاري راه شيري بود ، نه تو مسير راه فضانوردان قد بلند دليري كه همه كهكشان رو به دنبال شاهزاده اي مي گشتند كه اسير يه اژدهاي فضايي باشه. تو هيچ نقشه و پقشه اي هم اسمي از سياره اش نبود. تنها مي نشست يه گوشه حياط نقلي اش و به خورشيدي نگاه مي كرد كه رنگي نداشت . منتظر طوفان و باروني مي نشست كه هيچ وقت نمي باريد. منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمون هاي ناخونده اي مي نشست كه هيچ وقت راهشون به اونجا نمي افتاد. فقط و فقط منتظر مي موند . منتظر مار كوچولويي كه ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاكي كه بهش تعلق داره برگردونه. منتظر ماري كه هيچ وقت نمي آد...
» ادامه مطلب

انتظار

0 نظر

پیرمرد دعای آخر نمازش را خواند. به نقش و نگارهای جانماز خیره ماند. به بچّه‌ها‌یش فکر کرد که ازدواج کرده‌ و برای خود زندگی مستقلّی تشکیل داده بودند. به سفر حجّی که رفته بود فکر کرد. به همسرش که اکنون در زیر خروارها خاک سرد،‌ آرمیده بود. به سفرهایش به دور دنیا. به همه کارهایی که روزی آرزوی انجام‌شان را داشت و اکنون همه آنها را به سرانجام رسانده‌بود. کار دیگری مانده که انجام نداده باشد؟ نه. پس می‌توانست منتظر مرگ باشد. لبخندی زد و به در اتاق خیره ماند و منتظر آمدن مرگ شد. انتظاری که سی‌سال به‌ طول انجامید. در تمام آن مدت پیرمرد کار دیگری جز انتظار نداشت.
» ادامه مطلب

مسخره بازي جديد

0 نظر
متاسفانه من نمي تونم نه تنها وبلاگ خودم بلكه بقيه وبلاگهاي بلاگ اسپوت رو هم ببينم.شما خبر داريد چه بلايي سر بلاگ اسپوت اومده؟
» ادامه مطلب

اتفاق

0 نظر
هوا گرگ و میش بود . آخرین صبح عمرم . منتظر بودم . منتظر طنابي كه به دور گردنم افكنده شود . ولی به وقوع آن زیاد مطمئن نبودم.می دانستم که همیشه اتفاقی نجات بخش در آخرین لحظات رخ می دهد. منتظر آن اتفاق بودم. پیکی که د وان دوان از دروازه می گذرد و فریاد دست نگهدارید می کشد. دوستی که از بالای دیوار زندان به طنابی که گلویم را می فشارد شلیک می کندو دوستانی که مرا نجات می دهند. صدای زنگ تلفنی که کمی آ ن سو تر از درون باجه نگهبانی به گوش مي رسد و صدایی خفه كه خبر از عفو من می دهد.می دانستم که اتفاق رخ خواهد داد . همیشه اتفاقها در لحظه ای که باید رخ دهند ، رخ می دهند . طناب به دور گلویم انداخته شد. باز هم منتظر بودم.هنوز دیر نشده. هنوز وقت دارم. صندلی از زیر پایم کشیده شد و ... اتفاق رخ داد. من مردم . ...
» ادامه مطلب

64 از 64

0 نظر
يك روز صبح از خواب بيدار مي شي .يادت مي افته كه ديروز بازنشسته شده اي و امروز هم 64 امين سالروز تولدته . براي بقيه عمرت چه تصميمي مي گيري؟
» ادامه مطلب

وقتي از خواب حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم ؟

0 نظر
صداي خفه پيچاندن صدا خفه كن بر روي كلت , در صداي خروپف ژنرال خفته گم شده بود . مرد به آرامي و در حاليكه سعي داشت صدايي بلند نشود ، بالشي را بر روي صورت ژنرال گذاشت و سه بار ماشه را فشار داد . ژنرال تكان نامحسوسي خورد و آرام گرفت . مرد كلت را در جيبش گذاشت و نگاهي به نوري كه از زير در به داخل اطاق مي تابيد انداخت . به آرامي چشمهايش را بست و سه هزار كيلومتر آن طرف تر از خواب بيدار شد . تلويزيون را روشن كرد و منتظر بازتاب قتل ژنرال در اخبار ماند .
» ادامه مطلب

آمد بهار دلنشين

0 نظر
بوي باران ، بوي سبزه ، بوي خاك.... بوي باران ، بوي سبزه ، بوي خاك شاخه هاي شسته ، باران خورده پاك آسمان آبي و ابر سپيد برگ هاي سبز بيد عطر نرگس ، رقص باد نغمه شوق پرستوهاي شاد خلوت گرم كبوترهاي مست نرم نرمك مي رسد اينك بهار خوش به حال روزگار! اي دل من گرچه در اين روزگار جامه رنگين نمي پوشي به كام ، باده رنگين نمي نوشي ز جام ، نقل و سبزه در ميان سفره نيست جامت از آن مي كه مي بايد تهي است اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم ! اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ! اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار ! گر نكوبي شيشه غم را به سنگ هفت رنگش مي شود هفتاد رنگ فريدون مشيري فرا رسيدن سال نو را به همگي شما تبريك مي گويم.
» ادامه مطلب

براي هميشه جوان

0 نظر

دانشمند چروکیده و سال‌خورده چشم‌هایش را به سختی باز کرد .موهای سرخ همسر زیبا و جوانش را دید که در زیر نور آفتاب نارنجی دم غروب همانند رشته‌های ملتهب مس می‌درخشیدند. زن زیبا در کنار بستر مرگ او نشسته بود و خاطرات خوش شصت سال گذشته را مرور می‌کرد و اورا شماتت می‌کرد که چرا او را طوری خلق نکرده است که پا به پای او پیر شود و با او بمیرد؟

» ادامه مطلب

زمهرير

0 نظر

مرد نگاهی کرد به دست راست‌اش. دستی که باعث شده‌بود هزاران‌هزار بار قلم بر صفحه کاغذ بتازد و قهرمان‌های داستان‌های‌اش را به از بین بردن خود وادار کند، اکنون از کشیدن تیغ تیز سرد بر رگ‌های ملتهب آبی مچ دست چپ‌اش عاجز مانده بود.

» ادامه مطلب

ساعت چنده؟

0 نظر
هیچ وقت یادم نمی‌مونه در یخچال رو پشت سرم ببندم.‏‎ تا حالا صدبار کلید خونه‌م رو گم کردم.‏‎ یه بار هم خودم گم شدم.‏‎ نشده یه‎ ‎بار بخوام غذا بپزم و اون رو نسوزونم.‏‎ حتی یه بار هم یادم نمی‌آد که شماره تلفن‎ ‎یه نفر رو از بر باشم.‏‎ به همه انگشتهام یه نخ بستم که نمی‌دونم برای چی‎ ‎بستمشون.‏‎ همیشه خدا یادم میره زیپ شلوارم رو ببندم.‏ کامپیوترم همیشه روشنه‎ ‎‏.‏‎ فقط یه بار نمازم رو اول‎ ‎وقت خوندم (اولین نمازی که خوندم).‏‎ دیروز یه نفر تو خیابون بهم سلام داد که قیافه‌اش برام خیلی آشنا بود.‏‎ نشده یه بار سر وقت به قرار‌هام برسم.‏‎ یه زمانی یه نفر رو دوست داشتم.‏‎ اسمش چی بود؟‏‎ قرار بود بریم یه جا.‏‎ قرار‎ ‎بود‎... یه لحظه صبر کن‎... چی داشتم می‌گفتم؟‎ امروز چندمه؟
» ادامه مطلب

فرياد

0 نظر
» ادامه مطلب

گم

0 نظر
در آن بزرگراه تاريك و خلوت ، درون ماشين سرد و خفه نشسته بود و هراسان چشم دوخته بود به فرشته اي كه در آن هواي سرد ، پرواز كنان جلوي ماشين مي خراميد .. فرشته پير و فرتوتي كه سعي داشت مرد را راهنمايي كند تا راه را پيدا كند و مرد راننده كلافه اي كه نمي خواست قبول كند كه فرشته هاي پير راهنماهم گاهي راه را گم مي كنند .
» ادامه مطلب