اتفاق

0 نظر
هوا گرگ و میش بود . آخرین صبح عمرم . منتظر بودم . منتظر طنابي كه به دور گردنم افكنده شود . ولی به وقوع آن زیاد مطمئن نبودم.می دانستم که همیشه اتفاقی نجات بخش در آخرین لحظات رخ می دهد. منتظر آن اتفاق بودم. پیکی که د وان دوان از دروازه می گذرد و فریاد دست نگهدارید می کشد. دوستی که از بالای دیوار زندان به طنابی که گلویم را می فشارد شلیک می کندو دوستانی که مرا نجات می دهند. صدای زنگ تلفنی که کمی آ ن سو تر از درون باجه نگهبانی به گوش مي رسد و صدایی خفه كه خبر از عفو من می دهد.می دانستم که اتفاق رخ خواهد داد . همیشه اتفاقها در لحظه ای که باید رخ دهند ، رخ می دهند . طناب به دور گلویم انداخته شد. باز هم منتظر بودم.هنوز دیر نشده. هنوز وقت دارم. صندلی از زیر پایم کشیده شد و ... اتفاق رخ داد. من مردم . ...
» ادامه مطلب

64 از 64

0 نظر
يك روز صبح از خواب بيدار مي شي .يادت مي افته كه ديروز بازنشسته شده اي و امروز هم 64 امين سالروز تولدته . براي بقيه عمرت چه تصميمي مي گيري؟
» ادامه مطلب

وقتي از خواب حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم ؟

0 نظر
صداي خفه پيچاندن صدا خفه كن بر روي كلت , در صداي خروپف ژنرال خفته گم شده بود . مرد به آرامي و در حاليكه سعي داشت صدايي بلند نشود ، بالشي را بر روي صورت ژنرال گذاشت و سه بار ماشه را فشار داد . ژنرال تكان نامحسوسي خورد و آرام گرفت . مرد كلت را در جيبش گذاشت و نگاهي به نوري كه از زير در به داخل اطاق مي تابيد انداخت . به آرامي چشمهايش را بست و سه هزار كيلومتر آن طرف تر از خواب بيدار شد . تلويزيون را روشن كرد و منتظر بازتاب قتل ژنرال در اخبار ماند .
» ادامه مطلب