يكي بود و فقط همون يكي بود

1 نظر
يه جايي اون دوردورها .يه كم دورتر از اون ستاره زرد رنگ پريده ،نرسيده به اون كهكشان آبي رنگ ، توي يه سياره كوچيك كه فقط يه كمي از غربال بزرگتربود،‌يه پيرزن زندگي مي كرد. يه حياط داشت اندازه يه فنجون ، يه درخت داشت اندازه يه چوب نازك جارو . تك و تنها تو آسمون بزرگ خدا;يه گوشه خيلي دنج از كهكشان. سياره اش نه تو مسيرراه سفينه هاي تجاري راه شيري بود ، نه تو مسير راه فضانوردان قد بلند دليري كه همه كهكشان رو به دنبال شاهزاده اي مي گشتند كه اسير يه اژدهاي فضايي باشه. تو هيچ نقشه و پقشه اي هم اسمي از سياره اش نبود. تنها مي نشست يه گوشه حياط نقلي اش و به خورشيدي نگاه مي كرد كه رنگي نداشت . منتظر طوفان و باروني مي نشست كه هيچ وقت نمي باريد. منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمون هاي ناخونده اي مي نشست كه هيچ وقت راهشون به اونجا نمي افتاد. فقط و فقط منتظر مي موند . منتظر مار كوچولويي كه ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاكي كه بهش تعلق داره برگردونه. منتظر ماري كه هيچ وقت نمي آد...
» ادامه مطلب

انتظار

0 نظر

پیرمرد دعای آخر نمازش را خواند. به نقش و نگارهای جانماز خیره ماند. به بچّه‌ها‌یش فکر کرد که ازدواج کرده‌ و برای خود زندگی مستقلّی تشکیل داده بودند. به سفر حجّی که رفته بود فکر کرد. به همسرش که اکنون در زیر خروارها خاک سرد،‌ آرمیده بود. به سفرهایش به دور دنیا. به همه کارهایی که روزی آرزوی انجام‌شان را داشت و اکنون همه آنها را به سرانجام رسانده‌بود. کار دیگری مانده که انجام نداده باشد؟ نه. پس می‌توانست منتظر مرگ باشد. لبخندی زد و به در اتاق خیره ماند و منتظر آمدن مرگ شد. انتظاری که سی‌سال به‌ طول انجامید. در تمام آن مدت پیرمرد کار دیگری جز انتظار نداشت.
» ادامه مطلب

مسخره بازي جديد

0 نظر
متاسفانه من نمي تونم نه تنها وبلاگ خودم بلكه بقيه وبلاگهاي بلاگ اسپوت رو هم ببينم.شما خبر داريد چه بلايي سر بلاگ اسپوت اومده؟
» ادامه مطلب