نمي دونه كه اونجايي

وقتي مرد طناب را به سختي بالا كشيد ، ‌در گرگ و ميش صبحگاهي ، در دهانه چاه ، پيرمرد چروكيده فرتوت خشكيده اي را ديد كه با ناتواني تمام به سطل آب آويزان بود و با زبان عبري از مرد سراغ كارواني را مي گرفت كه قرار بود اورا به نزد پدرش يعقوب پيامبر ببرد . كارواني كه پنج هزار سال تاخيرداشت. كارواني كه هيچ وقت نخواهد آمد...