وقتي از مرگ حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم؟

سايه هايي محو از كساني را كه به دور بسترش حلقه زده بودند مي ديد كه محو تر ومحوتر مي شدند.صدا ي گريه و زاري هايي كه تا چند لحظه پيش گوشش را مي آزرد ، آرام آرام گنگ مي شد. سرمايي را احساس مي كرد كه از پاهايش به آرامي در حال بالا آمدن بود.كسي پتويي را بر روي پاهايي كه به آرامي كرخت مي شدند كشيد. ذهنش به روشني و دقت يك ساعت در حال كار كردن بود. اندك اندك مسايل بسياري برايش روشن مي شد. دوستانش را به روشني مي ديد كه مشغول دسيسه براي بركنار كردن او از رياست شركتي هستند كمه سالها برايش زحمت كشيده بود . همسر خيانتكارش را مي ديد كه جلوي آينه در حال رژ كشيدن به لبهاي سرخ رنگش است. جواب مساله رياضي كه مدتها بود ذهنش را مشغول كرد به آساني يافت . خود را مي ديد كه مخفيانه در حال برداشتن يك اسكناس درشت از جيب پدربزرگش است. همه اينها را به روشني مي ديد . در آخرين لحظات بود كه خودش را در آغوش پرستاري ديد كه پتويي را به دور بدن تازه متولد شده اش مي پيچد. چقدر ساده بود دليل به دنيا آمدنش.چرا در تمام طول عمرش متوجه آن نشده بود؟ لبخندي زد و چشمهايش براي هميشه بسته شد.