دلتنگي

وقتي بعد از پونزده سال به محله اي بر مي گردي كه كودكيهات رو اونجا پاس كردي ، اولين چيزي كه به نظر ت مي اد اينه كه چقدر كوچه كوچيك شده .چقدر ديوارهاش بهم نزديك شدن . جوي آبي كه اون قدر بزرگ بود كه نمي شد از روش پريد ، چقدر باريك شده. چقدر حاجي محمد علي بقال پير شده. هنوز هم تو همون مغازه كوچيكش نشسته كه هميشه تو زمستونها يه كرسي كوچيك علم مي كرد و زيرش مي نشست ومنتظر مشتري مي شد ، با نفسي كه هميشه خس و خس مي كرد و با چشمهايي كه سو ندارن بهت خيره شده . هنوز هم مي توني جاي تركش بمبي رو كه كوچه تون رو داغون كرد ، روي ديوار خونه عليرضا اينها ببيني. همون عليرضايي كه الان با قيافه اي اخمو و صدايي عبوس تو شبكه پنج اخبار مي گه . درخت توت روبروي مسجد صاحب الزمان هم كوچيك تر به نظر مي اد . اون نهال كوچولو ي جلوي نون بربري پزي قد كشيده . همون نهالي كه يه بار دم افطاري وقتي رفته بودي بربري بخري ، بهش تكيه داده بودي و نونوا جلوي اون هم آدم دعوات كرده بود و گفته بود :« هي تكونش نده . خشك مي شه. اون وقت نمي توني يه روزي برگردي و بيايي اينجا زير سايه اش بشيني. » و تو چقدر خجالت كشيده بودي. همه اون پسرهاي بزرگ محله رو مي بيني . مي بيني كه ناگهان همه شون تبديل به مردهاي عبوس و كلافه اي شدن كه با موهاي جوگندمي شون ، به همراه زن چادري و بچه هاي بيشمارشون سوار يه موتور سيكلت هونداي درب و داغون شدن و از طول كوچه عبور مي كنن و تو بازهم به فكر فرو مي ري. خونه ها همونن .كوچه همونه . درختها همونن. مسجد هم همونه . ولي تو همون نيستي . يه چيز عوض شده و تو نمي توني بفهمي اون چيه. مي توني احساس اش بكني ولي نمي توني در موردش حرف بزني . علتش رو هم نمي دوني . فقط دلتنگ مي شي . همين!