ظرف

2 نظر
يه نفر پاشه بره به ليلي بگه اون كسي كه ظرفش رو نشكوندي الان يه چهارراه پايين تر داره همه اون 100 تا قرص اعصاب رو به همراه همه خوني كه تو جسم شكننده اش پيدا مي شد بالا مي آره
» ادامه مطلب

وقتي از مرگ حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم؟

0 نظر
سايه هايي محو از كساني را كه به دور بسترش حلقه زده بودند مي ديد كه محو تر ومحوتر مي شدند.صدا ي گريه و زاري هايي كه تا چند لحظه پيش گوشش را مي آزرد ، آرام آرام گنگ مي شد. سرمايي را احساس مي كرد كه از پاهايش به آرامي در حال بالا آمدن بود.كسي پتويي را بر روي پاهايي كه به آرامي كرخت مي شدند كشيد. ذهنش به روشني و دقت يك ساعت در حال كار كردن بود. اندك اندك مسايل بسياري برايش روشن مي شد. دوستانش را به روشني مي ديد كه مشغول دسيسه براي بركنار كردن او از رياست شركتي هستند كمه سالها برايش زحمت كشيده بود . همسر خيانتكارش را مي ديد كه جلوي آينه در حال رژ كشيدن به لبهاي سرخ رنگش است. جواب مساله رياضي كه مدتها بود ذهنش را مشغول كرد به آساني يافت . خود را مي ديد كه مخفيانه در حال برداشتن يك اسكناس درشت از جيب پدربزرگش است. همه اينها را به روشني مي ديد . در آخرين لحظات بود كه خودش را در آغوش پرستاري ديد كه پتويي را به دور بدن تازه متولد شده اش مي پيچد. چقدر ساده بود دليل به دنيا آمدنش.چرا در تمام طول عمرش متوجه آن نشده بود؟ لبخندي زد و چشمهايش براي هميشه بسته شد.
» ادامه مطلب

دلتنگي

0 نظر
وقتي بعد از پونزده سال به محله اي بر مي گردي كه كودكيهات رو اونجا پاس كردي ، اولين چيزي كه به نظر ت مي اد اينه كه چقدر كوچه كوچيك شده .چقدر ديوارهاش بهم نزديك شدن . جوي آبي كه اون قدر بزرگ بود كه نمي شد از روش پريد ، چقدر باريك شده. چقدر حاجي محمد علي بقال پير شده. هنوز هم تو همون مغازه كوچيكش نشسته كه هميشه تو زمستونها يه كرسي كوچيك علم مي كرد و زيرش مي نشست ومنتظر مشتري مي شد ، با نفسي كه هميشه خس و خس مي كرد و با چشمهايي كه سو ندارن بهت خيره شده . هنوز هم مي توني جاي تركش بمبي رو كه كوچه تون رو داغون كرد ، روي ديوار خونه عليرضا اينها ببيني. همون عليرضايي كه الان با قيافه اي اخمو و صدايي عبوس تو شبكه پنج اخبار مي گه . درخت توت روبروي مسجد صاحب الزمان هم كوچيك تر به نظر مي اد . اون نهال كوچولو ي جلوي نون بربري پزي قد كشيده . همون نهالي كه يه بار دم افطاري وقتي رفته بودي بربري بخري ، بهش تكيه داده بودي و نونوا جلوي اون هم آدم دعوات كرده بود و گفته بود :« هي تكونش نده . خشك مي شه. اون وقت نمي توني يه روزي برگردي و بيايي اينجا زير سايه اش بشيني. » و تو چقدر خجالت كشيده بودي. همه اون پسرهاي بزرگ محله رو مي بيني . مي بيني كه ناگهان همه شون تبديل به مردهاي عبوس و كلافه اي شدن كه با موهاي جوگندمي شون ، به همراه زن چادري و بچه هاي بيشمارشون سوار يه موتور سيكلت هونداي درب و داغون شدن و از طول كوچه عبور مي كنن و تو بازهم به فكر فرو مي ري. خونه ها همونن .كوچه همونه . درختها همونن. مسجد هم همونه . ولي تو همون نيستي . يه چيز عوض شده و تو نمي توني بفهمي اون چيه. مي توني احساس اش بكني ولي نمي توني در موردش حرف بزني . علتش رو هم نمي دوني . فقط دلتنگ مي شي . همين!
» ادامه مطلب

*

1 نظر
بعضي موقعها فكر مي كنم يه جورايي زندگي اينه که وقتي روبروي تلويزيون نشستي و فيلم موردعلاقه ات رو نگاه مي کني، مطمئن نباشي که تا آخر فيلم زنده مي موني يانه؟آخر فيلم رو مي بيني يا نه؟
» ادامه مطلب