بازی یلدا

8 نظر
این جنابان علیرضا بازرگان و مهدی خان منادی ما رو کشوندند به این بازی. خدا خیرشون بده.
یه هفته بود که در بستر بیماری با آنفولانزای پدرسگی دست و پنجه نرم می‌کردیم و چشم دوخته بودیم به صفحه تلویزیون. در حدود بیست تا فیلم بلعیدیم تا خوب شدیم! در این مدت هم خبری نداشتیم از این بازی‌های شب یلدا و این حرف‌ها. تا این‌که کلاغه به خونه‌اش رسید و امروز صبح با دعوت به بازی این دو عزیز مواجه شدیم و همینطور پا برهنه پریدیم وسط.
همین.
1) باید اعتراف کنم آدم به شدت پدرسوخته‌ای هستم!
2) باید اعتراف کنم به شدت به زندگی وابسته هستم و دوستش دارم ومعتقدم هیچ لذتی تو دنیا بالاتر از زندگی‌کردن نیست. همه این حرفها هم که می‌گویند شرایط زندگی سخت شده، اوضاع قاراکیشمیش و این حرفها هم به نظرم کمی تا قسمتی بهانه‌ است. در همین لحظه‌های سخت هم می‌شود لحظه‌هایی درخشان را یافت که بتوانی آویزانشان شوی و تاب بخوری و پوزخند بزنی به موج‌هایی که اون پایین می‌خواهند غرق‌ات کنند.
3) به غیر از نوشتن و مطالعه و تماشای فیلم و گوش سپردن به موسیقی، عاشق طراحی و ارتکاب به عمل شنیع کاریکاتورکشی هستم. (گرچه مدتهاست که قلم راپید و مدادرنگی‌ها و آبرنگ و پاستل‌ام با من قهر هستند، ولی هیچ قهری تا ابد باقی نمی‌مونه).
4) حدود سه سال پیش ازدواج کردم و همسرم من رو از گردابی که می‌رفت تا من را ببلعد نجات داد. تا آخر عمر مدیونش هستم.
5) چرا پدرسوخته هستم؟ خودم هم نمی‌دونم. ولی باید اعتراف کنم که جداً آدم به شدت پدر سوخته‌ای هستم!
تموم شد؟ همین پنج تا؟ حالا چرا پنج تا؟ نمی شد مثلا بشه ده‌تا؟ سخت نیست آدم خودش رو تو پنج تا پاراگراف محدود کنه؟ ادامه بدم؟ قواعد بازی رو بشکونم؟ کاری که ازش بیزارم . تو عمرم قواعد هیچ بازی‌ رو نشکوندم.
رونوشت:
فقط برای علی‌رنجی جهت اقدامات بعدی
» ادامه مطلب

تماس

3 نظر
دختر کوچولو رو تخت خواب‌اش دراز کشیده بود. از پدرش پرسید :«پدر، این درسته که ما تو جهان تنها هستیم؟». پدرش جواب داد :«اگه ما تنها باشیم. اون وقت فضای زیادی تو جهان به هدر رفته» ... وقتی که فکرش رو می‌کنی که کل عالم یه چیزی حدود 18 میلیارد سال عمر داره و در واقع نور با اون سرعت سیصدهزار کیلومتری‌اش تو ثانیه، 18 میلیارد سال باید تو راه باشه تا از اینجا به لبه دنیا (اگه واقعا لبه‌ای داشته باشه) برسه و همین طور اگه فکرش رو بکنی که از ظهور اولین انسان‌ها روی زمین چیزی حدود پنجاه یا شصت‌هزار سال می‌گذره و اولین تمدن‌ها یه چیزی حدود 10 هزار سال عمر دارن و ما تازه سی و اندی ساله که پامون به فضا باز شده، می‌بینیم که زیاد هم پر بیراه نگفته. یه شق خودپستدانه دیگه‌اش هم اینه که فرض کنیم این دنیا فقط برای بشر به وجود اومده. یعنی انفجار بزرگی رخ داده و دنیا متولد شده و یه چیزی حدود 18 میلیارد سال انتظار کشیده و کشیده و کشیده تا این بشر خلق بشه و... امیدوارم که این احتمال دوم غلط باشه .فکرش هم مو رو به تن آدم سیخ می کنه...
» ادامه مطلب

لبه تیغ

6 نظر

اتحادیه بشقاب‌پرنده‌رانان فضای خارج: بدین‌وسیله انتشار کاریکاتور موهن و توهین‌آمیز در مجله کیهان کاریکاتور، که در سیاره زمین از توابع کهکشان راه‌شیری منتشر می‌شود، و به‌طور بسیار تمسخرآمیزی سقوط یکی از خلبانان دلیر و مرحوم عضو این اتحادیه را به هزل کشیده،‌ محکوم می‌نماییم و تا زمانی که عنصر معلوم‌الحالی که ساکن سیاره زمین می‌باشد و دست به ارتکاب این عمل شنیع نموده‌است عذرخواهی ننماید از ارائه کلیه خدمات حمل‌ونقل ساکنین کهکشان‌های دیگر به آن کهکشان خودداری خواهیم نمود. اتحادیه بشقاب‌پرنده سازان مقیم مرکز کهکشان راه شیری: بدین‌وسیله انتشار کاریکاتوری موهن از طرف یکی از مجلات سیاره زمین در راستای اثبات برتری‌جویی نژادی خود که در آن در مورد سقوط یکی از بشقاب‌پرنده‌های ساخت این اتحادیه، که مقام اول را در تولید و مونتاژ بشقاب پرنده‌های ردیف sx55778 , sx7655 در سطح کهکشان دارد، محکوم نموده و تا تاریخ بیست‌وچهارم سب سال 12 آلفایی (مقارن با 12 ژانویه سال 2000098 زمینی) طراح موردنظر این کاریکاتور مهلت دارد که نادم و پشیمان به دفتر این اتحادیه واقع در ستاره آلفای قنطورس، سیاره پنجم از آخر، قاره هیپالاموتیوس، کشور سیپالامیوس، شهرک صنعتی بشقابیوتالاموس مراجعه ننموده و مراتب عذرخواهی خود را به صورت حضوری به این دفتر تقدیم کند. در غیر این‌صورت این اتحادیه از فروش کلیه بشقاب‌پرنده‌های ساخت خود و خدمات بعد از فروش آنها به ساکنین ستاره‌های حوالی گوشه پرت و دورافتاده کهکشان راه شیری که شامل ستاره خورشید نیز می‌شود، خودداری خواهد نمود. مجمع تولیدکنندگان گنبدشيشه‌ای بشقاب‌پرنده های ردیف sx7655: گنبد‌های شیشه‌ای ساخت این مجمع با استفاده از بهترین مواد و تکنولوژی موجود در کهکشان ساخته‌می‌شوند و قدمت تکنولوژی و دانش ساخت این گنبد‌های شیشه‌‌ای قدمتی به مراتب بیشتر از قدمت منظومه شمسی و یا حتی کهکشان شیری دارند. این گنبد‌های‌ شیشه‌‌ای از آزمایش‌های زیادی به طور موفقیت‌آمیزی سربلند بیرون آمده‌اند و همه ساکنین کهکشان امره‌المسلسله به خوبی به یاد دارند که این گنبد‌های شیشه‌ای در جنگ بزرگ بین کهکشانی اول که در حدود دو میلیارد سال خورشیدی پیش به وقوع پیوست جان بسیاری از خلبانان تیزپرواز را در کشاکش نبرد حفظ کرده‌اند. قوی‌ترین لیزرها و پرتوهای یونی موجود در جهان نیز قادر به عبور از این گنبد‌های شیشه‌ای نیستند و بسیار متعجبیم که چگونه در این طرح موهن یک گلوله کوچک ناچیز قادر به عبور از این گنبد‌های شیشه‌ای گردیده‌است. بسیار متاسفیم که کاریکاتوری با محتوی این چنینی در نشریات سیاره زمین چاپ میِ‌شوند. تنها عذرخواهی رسمی مقام عالی سازمان‌سیارات‌متحد شاخه کهکشان راه‌‌شیری اندکی مایه تسلای ما خواهد شد. سخنگوی وزارت‌امورفضای‌خارجه سیاره آلفای قنطورس: این طرح‌ها و کاریکاتورها نشان از خوی ماقبل تاریخی بشر دارد. زمانی که کلیه ساکنین کهکشان در راستای اتحاد کهکشانها و ابرکهکشانها می‌کوشند و در خصوص فراموش کردن اختلافات دیرین خود تلاش می‌کنند، ساکنین سیاره زمین که قدمت بسیار کمی در کهکشان دارند و هنوز اسیر تکنولوژی قدیمی و از مدافتاده خود هستند با انتشار این کاریکاتورها و ساخت فیلم‌های علمی‌تخیلی که آثار مرحوم هوستوپلوس را که سده اول قرن آلفایی ساخته‌می‌شدند به یاد می‌آورند، سعی در اثبات برتری خود دارند. ما از مقام عالی سازمان‌سیارات‌متحد شاخه کهکشان راه‌‌شیری خواستار محکومیت عامل این عمل زشت می‌باشیم. در غیر این‌صورت ما را از گلوله‌های سربی و تفنگ‌های قدیمی شما باکی نیست و لیزرهای قدرتمند و ناوگان سفینه‌های جنگی‌امان که پیروز جنگ بزرگ بین‌کهکشانی اول هستند پاسخگوی این حرکت مذبوحانه ساکنین زمین خواهند‌بود.


طبق آخرین اخبار آقای حمید بهرامی جوابیه‌ای در این مورد منتشر کرده‌اند.

» ادامه مطلب

مرگ‌و‌زندگی و مرگ‌و‌زندگی. همیشه کنار هم. همیشه با هم هستند با فاصله‌ای به اندازه یک تار مو.

2 نظر

الیزابت تاون- کارگردان: کامرون کرو- بازیگران: اورلاندو بلوم (درو بیلور)- کرستن دانست (کلر کلبورن)- سوزان ساراندون( هالی بیلور)- الک بالدوین (فیل دووس)- محصول سال 2005 خلاصه داستان فیلم: درو بایلور طراح کفشهای ورزشی که آخرین طرح‌اش با شکست روبه‌رو شده و ضرری نزدیک به یک میلیارد دلار متوجه شرکت کرده‌است، تصمیم به خودکشی می‌گیرد. در آخرین لحظه خواهرش با او تماس می‌گیرد و به او اطلاع می‌دهد که پدرش فوت کرده و او باید برای به راه انداختن مراسم تدفین و به خاکسپاری به الیزابت تاون برود... فیلمهای کامرون کرو همیشه برایم عزیز بوده‌ا‌ند. همه فیلمهای او انباشته از بده‌بستانهای شیرینی از موسیقی و تصویر و پاکترین و زلال‌ترین چیزهایی هستند که ما انسانها را تبدیل به انسان می‌کنند. آسمان وانیلی رو به یاد دارید؟ تقریبا مشهور چطور؟ داستان الیزابت‌تاون ممکن است به نظر کلیشه‌ای و تکراری باشد. داستان مردی که خودکشی خود را برای سروسامان دادن به مراسم به خاکسپاری پدرش به عقب می‌اندازد و در عوض به زندگی و عشق می‌رسد. سوژه‌ای که اکثر فیلمسازان به سراغش رفته‌اند و نتیجه آن فیلمی متظاهر و کلیشه‌ای از آب در آمده است. ولی همین مضمون در دستان معجزه‌گر کامرون کرو به فیلمی زیبا و دلنشین تبدیل می‌شود. فیلمی پر از شور زندگی، ترانه‌های فوق‌آلعاده گوش‌نواز و در یک کلام گرم و دوست‌داشتنی..
» ادامه مطلب

پدر و پسر

2 نظر
رفته بودم داروخانه تا داروهام رو بگیرم. یه مرد با پسرش اونجابودند که از ساک و کیفی که حمل می‌کردند مشخص بود که مسافر هستند. نسخه نداشتند و مرد اصرار می‌کرد که برای سلامتی پسرش به اون داروها احتیاج داره. پسرش کمی عقب مونده به نظر می‌اومد. موهاش فرفرى بود. صورت گِردی داشت. یه عینک بزرگ ته‌استکانی زده‌بود و دهنش باز و بی درودروازه بود. به نظرم ۱۵ ساله بود. هرکاری که باباش می‌کرد یا حرفی می‌زد، یه چشمش رو می‌بست و می‌خندید. پدرش هم هی پشت سر هم با نسخه‌پیچ و دکتر بحث می‌کرد. وقتی داروها رو گرفت با پسرش نشست روی نیمکت و تمام قرص‌ها رو دونه‌به دونه شمردند و بلند‌بلند با هم بحث کردند و رفتند. داستانی تو ذهنم جرقه زد. داستان زندگی‌شون. تو داستان  پسره مادر نداره. وقتی می‌خواست به دنیا بیاد، مادرش از دنیا رفته‌بود. مرد تو ارومیه‌ تو یه اداره کوفتی کار می‌کنه و حالا هم برای ماموریتی به زنجان اومدند. پسره شده وبال گردن‌ش. هرجا می‌ره مردم خودش و پسرش رو مسخره می‌کنند. شب رو تو مامورسرای اداره‌شون تو زنجان می‌مونند و پس‌فردا صبح هم به ارومیه برمی‌گردند. تو ارومیه پدر صبح‌ها به سرکار می‌ره و خاله مجرد پسر می‌آد خون‌شون و کارهای خونه رو انجام می‌ده و از پسره نگهداری می‌کنه. بعداز ظهرها هم پسره به مدرسه کودکان استثنایی می‌ره و درس می‌خونه. شب‌ها هم با پدرش تو خونه کوچیک‌شون می‌خوابن. پدر خواب خوب شدن پسرش رو می‌بینه. پسر هم خواب مادری رو که هیچ وقت ندیده...
» ادامه مطلب

پنجره طبقه یکصدوچهل‌وسه

5 نظر


از آن بالا،‌ پشت‌بام بلندترین آسمان‌خراش، همه شهر دیده می‌شد. چراغ‌های رنگارنگ شهر چشمک می‌زدند. صدای محو اتومبیل‌های عبوری که از بزرگراه کنار ساختمان می‌گذشتند به گوش می‌رسید. لب بام نشسته‌بود. باد خنکی می‌وزید و موهای آشفته‌اس را آشفته‌تر می‌کرد. در آن تاریکی خیره شده‌بود به صفحه‌ی کوچک سبز موبایل. هیچ خبری نبود. به جلو خم شد و طبقه‌ها را یکی‌یکی تا پایین شمرد تا رسید به یکی از پنجره‌های روشن طبقه یکصدوچهل‌وسه. کاش می‌شد همین الان زنگ بزند. کاش می‌شد لااقل بیاید لب پنجره و او بتواند از آن بالا برای آخرین بار سایه‌ی محو ومبهم او را ببیند. دوباره خیره شد به صفحه سبز موبایل. ثانیه‌ها را ‌شمرد و با خود ‌گفت :«اگر پنجاه‌تای دیگه شمردم و زنگ نزد می‌پرم». پنجاه‌ تا پنجاه‌ ثانیه گذشت و زنگ نزد. قطره اشکی را که گوشه چشمش جمع شده‌بود، با پشت دست پاک کرد. نگاهی دوباره به چشم‌انداز شهر کرد. نگاه دیگری نیز به صفحه‌کوچک موبایل. باز هم خبری نبود. نفس عمیقی کشید و درست مثل اینکه بخواهد درون استخری پر از آب سرد شیرجه بزند، پرید. ته دلش خالی شد. احساس سبکی کرد و به سرعت سقوط کرد. درد محوی سینه‌اش را می‌فشرد. باد چشم‌هایش را می‌آزرد و نمی‌توانست خوب ببیند. سعی می‌کرد از پنجره طبقه یکصدوچهل‌وسه که روشن بود و به سرعت نزدیک می‌شد، چشم برندارد. به سرعت به پنجره طبقه یکصدوصدوچهل‌وسه رسید و یک آن او را دید که بارانی سرخ‌اش را پوشیده و در حال شماره‌گیری با موبایل است. با چه کسی تماس می‌گرفت؟ شاید در حال تماس با او بود. دلش لرزید. باید میان زمین و آسمان کاری می‌کرد. باید به نزد او می‌رفت. فرصتی نداشت. نمی‌توانست صبر کند و با لرزش موبایل و بلند شدن صدای زنگ موبایلش از تماس او مطمئن شود. نگاهی به دوروبر کرد. باید کاری می‌کرد. زمین به سرعت نزدیک می‌شد. هراسان به اولین پنجره بازی که نزدیک‌اش بود چنگ انداخت و آویزان شد. به سرعت با صورت به دیوار خورد و کتف‌اش خرد شد و بینی و چند دندانش شکست. اهمیتی نداشت. با دست دیگرش به لبه پنجره چنگ زد، دندانهای شکسته‌اش را تف کرد و با زحمت زیاد خود را بالا کشید و وارد اطاق تاریک شد. درست اطراف را نمی‌دید. کمی صبر کرد تا نفسش جا بیاید. کورمال کورمال در ورودی را پیدا کرد و وارد راهرو شد. در حالیکه کتف خردشده‌اش را با دست سالمش می‌مالید و جوی باریکی از خون، از دهان و بینی‌اش جاری بود وارد آسانسور شد تا به طبقه یکصدوچهل‌وسه برود. کمی بعد پشت در بود و او، با آن چشمهای سیاه زیبای مهربانش به او می‌نگریست.
"داشتم شماره تو رو می‌گرفتم که زنگ را زدی"
در چشمان سیاه و وقار او محو شده‌بود و نمی توانست چیزی بگوید. زن زیر بغل او را گرفت و به داخل اتاق برد. روی تخت خواباند و معاینه‌اش کرد و گفت:«باید بریم بیمارستان. الان ترتیبش را می‌دم». کمی بعد مرد روی برانکارد درون آمبولانسی دراز کشیده‌بود که با سرعت به طرف بیمارستان می‌رفت.
زن سرخپوش از آسمان‌خراش خارج شد. ماشینهای پلیس، آمبولانس و جمعیت زیادی محوطه را پر کرده بودند. پلیس در حال متفرق کردن جمعیتی بود که به گرد چیزی حلقه زده‌بودند. کمی جلوتر رفت. از همهمه و سروصدای جمعیت متوجه شد که کسی خودکشی کرده‌است. صدای زنگ موبایل زن بلند شد. از کیف خارج‌اش کرد، دگمه سبز را زد و موبایل را برد کنار گوشش.
"سلام عزیزم...آره...نمی‌دونم چرا قطع شد. دارم میام. اینجا کمی شلوغه. مثل این‌که یه احمق خودش رو بخاطر یه احمق دیگه له و لورده کرده... آره... آره... سعی می‌کنم زود بیام. خداحافظ عزیزم."
موبایل را به درون کیف برگرداند و به آرامی و در حالی‌که سعی می‌کرد چشم‌‌اش به جنازه له‌شده‌ای که دست بی‌جانش هنوز موبایلی را در خود می‌فشرد نیافتد، از آنجا دور شد.
» ادامه مطلب

!چه بلاگر شگفت‌انگیزی

4 نظر
به سلامتی و میمنت و مبارکی وبلاگمون رو با کمک امکانات جدید بلاگر ارتقا دادیم. امکاناتی از طریق امکان موضوع بندی مطالب، ‏مدیریت پیشرفته‌تر آرشیو وبلاگ، امکان اضافه‌کردن لینکدونی، تغییر رنگ فونتها و زمینه و پیش‌زمینه وبلاگ بطور مستقیم از کنترل‌پنل ‏داخل بلاگر بدون این‌که قالب وبلاگ رو دستکاری کنیم و امکانات دیگه‌ای که هنوز در مرحله اکتشاف اونها هستیم و هنوز حالا حالاها ‏وقت می‌بره تا ازشون سر در بیارم.‏ خدا آخر و عاقبت همه‌مون رو به خیر کنه.‏
» ادامه مطلب

روزه‌داری و تماشای فیلم

6 نظر
سخت‌ترین کار دنیا، تماشا کردن فیلم پالپ فیکشن با زبون روزه،‌ درست یکساعت‌ونیم قبل از افطاره. فیلمی که پر از صحنه‌های غذاخوردن و نوشیدن انواع و اقسام نوشیدنی هاست. مخصوصاً صحنه‌ای که جان تراولتا ‏و ساموئل جکسون رفتند کیف‎ ‎مارسلوس والاس رو از اون چندتا نوجون بگیرند وساموئل ال جکسون لعنتی اسپرایت پسره‎ ‎رو با نی تا ‏ته‌اش می‌خوره و یا اونجایی که اماتورمن وجان‌تراولتا رفتند تو اون‎ ‎رستوران عجیب‌و‌غریب و تراولتا سفارش یک لیوان کوکای وانیلی ‏می‌ده . خداییش من یکی‎ ‎که با این زبون روزه‌ام آتیش گرفتم‎!‎
» ادامه مطلب

تصویرها

1 نظر

‏«... مهرداد روی بالاترین پلٌه ایستاده‌بود و از روی دیوار به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. من پایین پلٌه‌ها ایستاده‌بودم‌. پلٌه‌ها ‏آنقدر بزرگ بودند که مانند دیوار بلندی جلویم قد برافراشته‌ بودند. بعد از عبور هر هواپیمایی که از بالای سرمان ‏غرش‌کنان رد می‌شد و می‌رفت پشت دیوار، مهرداد فریاد می‌کشید‌:« اینم یه تصادف دیگه. امروز چقدر این‎ ‎هواپیماها با ‏هم تصادف می‌کنن» و من که چشم‌هایم را سپرده بودم به زبان دروغگوی او، حسرت قد بلند و پاهای قوی او رو ‏می‌کشیدم که اجازه داشت و می‌توانست از پله‌ها بالا برود و با‏‎ ‎دروغ‌هاش پسر عمو کوچولوش را سر کار ‏بگذارد...» ‏‎ ‎خانه ما ته یه کوچه بن‌بست و‎ ‎باریک بود. شبها بعد از افطار که هوا تاریک می‌شد و کوچه پر می‌شد از ‏دزدها، غولها و‎ ‎جن‌هایی که از قصه‌های مادر بزرگ برایمان به یادگار مانده بودند. من و خواهر بزرگترم‎ ‎یواشکی ‏می‌رفتیم پشت در. لای در را باز می‌کردیم و زل می‌زدیم به تاریکی و در حالیکه‎ ‎از ترس می‌لرزیدیم خطاب به دزدی که ‏در تاریکی با کیسه بزرگش قایم شده‌بود، با هم‎ ‎می‌خوندیم‌:« آقا دزده، سلام،‌ حالت چطوره؟ سلام. اگه هفت‌تیر ‏بِکشی، منو بُکشی، حق‏‎ ‎کشی... حق‌ کشی... » شعری که هیچ وقت یادم نمی‌آید از کجا یاد گرفته‌بودم‎... ‎‎ ‎اینها‎ ‎قدیمی‌ترین و دورترین تصویرهایی است که از سالهای دور کودکی به یادم مانده است. حافظه من با‎ ‎این ‏تصاویر شروع شده و جلو آمده‌است. قبل از اینها هر چه هست پر از تاریکی و‏‎ ‎فراموشی است. خیلی سعی کرده‌ام ‏اولین تصویرهایی را که از زندگی در این دنیا در خاطرم حک‏‎ ‎شده‌بود، به یاد بیاورم. ولی نتوانسته‌ام. همه آنها از ‏حافظه‌ام پاک شده‌اند. گنجینه‌ام از دست‎ ‎رفته‎ ‎‏‌است.‏

» ادامه مطلب

یکی بود،یکی نبود

2 نظر

یه جایی اون دوردورها. یه کم دورتر از اون ستاره زرد‌ رنگ‌پریده، نرسیده به اون کهکشان آبی‌، توی یه سیاره کوچیک که فقط یه کمی‌از غربال بزرگتر بود،‌ یه پیرزن زندگی می‌کرد. یه حیاط داشت اندازه یه فنجون، یه درخت داشت اندازه یه چوب نازک جارو. تک و تنها تو فضای سرد و بی‌انتهای خدا، یه گوشه خیلی دنج از کهکشان زندگی می‌کرد. سیاره‌اش نه تو مسیر راه سفینه‌های تجاری راه شیری بود، نه تو مسیر راه فضانوردان قد‌بلند دلیری که همه کهکشان رو به دنبال شاهزاده‌ای می‌گشتند که اسیر یه اژدهای فضایی باشه. تو هیچ نقشه هم اسمی‌از سیاره‌اش نبود. تنها می‌نشست یه گوشه حیاط نقلی و به خورشیدی نگاه می‌کرد که رنگی نداشت. منتظر طوفان و بارونی می‌نشست که هیچ وقت نمی‌بارید. منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمون‌های ناخونده‌ای می‌نشست که هیچ‌وقت راهشون به اونجا نمی‌افتاد. فقط و فقط منتظر می‌موند. منتظر مار کوچولویی که ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاکی که بهش تعلق داره برگردونه. منتظر ماری که هیچ وقت نمی‌آد...


متن ترانه‌ای از دیوید بووی که الان در حال شنیدن‌اش هستید
» ادامه مطلب

Do you want play again?

5 نظر
صبح كه از خواب بیدار می‌شم یه منو جلوی چشمم به این مضمون ظاهر می‌شه‎:
Load game new game Options Credit Quit ‎
طبق اصل کلی "امروز بهتر از دیروز" اگه بخوام امروزم مثل دیروزم‏‎ ‎نباشه باید برم سراغ ‏New Game‏. ‏ولی تو 99.99% مواقع می رم سراغ‏‎ load game ‎و طبق‎ ‎روال همیشگی بازی روزانه‌ام روشروع می‌كنم‎Option . ‎ رو هم كه قبلا تنظیم كردم. تو‎ Credit ‎هم غیر از مشخصات والدینم چیز دیگه‌ای پیدا نمی‌كنم‎.‎‏ ‏Quit‎ ‎هم كه تكلیف‌اش‎ ‎مشخصه. به قول پرویز شاپور برای مردن تا آخرین روز وقت داریم. فقط می‌مونه كدهای‎ ‎تقلب و نسوز‌كننده این بازی كه تا حالا گیرشون نیوردم و شك دارم تا حالا كسی اونها‎ ‎رو داشته باشه. بعد ‏تا شب هی بازی می كنم و بازی می‌كنم و بازی می‌كنم تا جونم در‎بیا‎د... زندگی همینه. چه بخواهیم، چه نخواهیم كدهاش رو برامون نوشتن، فقط‎ ‎باید اون رو مثل آدم بازی كنیم.‏‎
» ادامه مطلب

سال صفر‎ ‎

4 نظر
وقتی بعد از ده پونزده سال به محله‌ای بر می‌گردی که کودکی‌هات رو اونجا پاس کردی، اولین چیزی که به نظر‌ت می‌یاد اینه که چقدر کوچه کوچیک شده. چقدر دیوارهاش به هم نزدیک شدن. جوی آبی که اون قدر بزرگ بود که نمی‌شد از روش پرید، چقدر باریک شده. چقدر حاجی محمد‌علی بقال پیر شده. هنوز هم تو همون مغازه کوچیکش نشسته که همیشه تو زمستون‌ها یه کرسی کوچیک هم علم می‌کرد و زیرش می‌نشست و منتظر مشتری می‌شد، با نفسی که هنوز خس‌و‌خس می‌کنه و با چشم‌هایی که سو ندارن بهت خیره شده. هنوز هم می‌تونی جای ترکش بمب‌هایی رو که کوچه‌تون رو داغون کردند، روی دیوار خونه علیرضا ببینی. همون علیرضایی که الان با قیافه‌ای اخمو و صدایی عبوس تو تلویزیون اخبار می‌گه. درخت توت روبروی مسجد صاحب‌الزمان هم کوچیک‌تر به نظر می‌اد. اون نهال کوچولو‌ی جلوی نون‌بربری‌پزی قد کشیده. همون نهالی که یه بار دم افطاری وقتی رفته بودی بربری بخری، بهش تکیه داده بودی و شاطر جلوی اون هم آدم باهات دعوات کرده‌ و گفته‌بود :«هی تکونش نده. خشک می‌شه. اون وقت نمی‌تونی یه روزی برگردی و بیایی اینجا زیر سایه‌اش بشینی» و تو چقدر خجالت کشیده بودی و حالا هم که برگشتی درخت زیاد قد نکشیده و زیاد شاخ و برگی نداره که بتونی زیرسایه‌اش بشینی. همه اون پسرهای بزرگ محله رو می‌بینی. می‌بینی که ناگهان همه‌شون تبدیل به مردهای عبوس و کلافه‌ای شدن که با موهای جوگندمی شون، به همراه زن چادری و بچه‌های قدونیم‌قد سوار موتور‌سیکلت هوندای درب‌و‌داغونی شدند و از طول کوچه عبور می‌کنند و تو بازهم به فکر فرو می‌ری. خونه‌ها همونند. کوچه همونه. درخت‌ها همونند. مسجد هم همونه. ولی تو همونی نیستی که یه زمانی به این‌ها خیره می‌شدی. چیزی عوض شده و تو نمی‌تونی بفهمی اون چیه. می تونی احساس‌اش بکنی ولی نمی‌تونی در موردش حرف بزنی . علتش رو هم نمی‌دونی . فقط دلتنگ می‌شی. همین! ‎
» ادامه مطلب

هفت تا

2 نظر

‏« ... وقتی این ماجرا تموم بشه، ‌وقتی این داستان تکمیل بشه، اون وقت می‌بینی که داستانی ‏خواهد بود. چیزی که مردم نمی‌تونند اون رو حاشا کنند ...» وقتی مرد این حرف‌ها رو می‌زد ماشین به ‏شدت می‌لرزید. همون طور که ما می‌لرزیدیم. همه خسته بودند. کارآگاه سامرست پیر که آخرین روز ‏کاری‌اش رو می‌گذروند. کارآگاه میلز که همه ماجرا رو ندیده بود. کسی نمی‌خواست به این پیامبر قاتل باج ‏بده. فقط می‌خواستند ماجرا تموم بشه...‏ وقتی به اون بیابون وسیع، خشک و خلوت رسیدند، وقتی حضور سنگین اون دکل‌های برق فشار‌قوی، خدا ‏رو به یادمون اورد، فهمیدیم که اینجا دیگه آخر دنیاست. وقتی که کارآگاه میلز فهمید اون هم انتخاب شده،‌ ‏وقتی که اسلحه‌اش رو کشید تا اون پیامبرقاتل رو بکشه،‌ وقتی که قاتل با خونسردی فوق‌العاده‌ زیادی که ‏داشت حرف‌هاش رو می زد و ما رو تا حد جنون می‌کشوند، وقتی که کارآگاه سامرست داشت به میلز ‏التماس می‌کرد که اون قاتل رو نکشه، خدا خدا می‌کردیم جان اندرتون افسر اداره جلوگیری ازجنایت سر‏وقت برسه و اجازه نده که میلز شلیک کنه. اما میلز شلیک کرد و با شلیک‌اش چرخه کامل شد و هفت ‏گناه‌ کبیره ، هفت قربانی خودشون رو گرفتند...‏

» ادامه مطلب

زیبای نخفته

3 نظر
‏- آقای اژدها. بنده یه شوالیه بدبختم که بچه‎هایم بی‌مادر هستند‎ .‎به دنبال همسری می‌گردم که از خودم و بچه‌ها ‏نگهداری کند. آقا کور بیچار‌ه‌ای که آن پایین نشسته و گدایی می‌کند نشانی اینجا را به بنده داد و گفت شما اینجا از ‏شاهزاده‌خانم طلسم‌شده‌ای محافظت می‌کنید که طلسم‌اش‎ ‎فقط با اولین بوسه عشق یه شوالیه بدبخت (درست ‏مثل من) می‌شکنه. از اون جایی که بنده قبلاْ دهقانی‎ ‎ساده بوده‌ام و برای اولین بار است که لباس شوالیه‌گری را به ‏تنم کرده‌ام و از آداب شوالیه‌گری‎ ‎چیزی نمی‌دانم و شدیداً هم عاشق شاهزاده خانمی‌ که آنجا روی تخت آساییده‌اند، ‏شده‌ام و از‎ ‎آنجایی که نه توان مبارزه با شما را دارم و نه آداب مبارزه با شما را می‌دانم،‎ ‎لطف کنید این یکبار را بی‌خیال ‏شوید و اجازه دهید اون شاهزاده رو بماچم و‏‎ ‎طلسم‌اش ‏‎ ‎را بشکانم و ایشان را با خود به خانه‌ام ببرم و آنجا را روشن ‏نمایم. خدا عوض‌ات بده. خیر ببینی.‏‎ ‎ ‎ - ‎‏ چه می‌گویی؟ من که اژدها نیستم، مرتیکه […]. من شاهزاده خانمم. جوانمردی ‌را که می بینی آنجا روی تخت‎ ‎خوابیده اژدها است. هزار سالی است که از شوالیه‌ها خبری نشده است. اژدهای عزیز‌م نیز خسته شده‌اند و رفته‌اند ‏تا دمی روی تختخواب من بیاسایند.‏‎ ‎تو نیز از این‌جا دور شو و برو. دفعه بعد‎ ‎هم قبل از این که قصد آمدن به این‌جا را ‏کردی، طرز درست پوشیدن کلاهخود رو بیاموز تا‏‎ ‎بتوانی درست و حسابی جلوی چشم‌هایت را ببینی. دِبرو دیگه‎...‎
» ادامه مطلب

بهتره عنوان نداشته باشه

4 نظر
خودكشي يكي از بهترين راههاي حل مشكلات مي تونه باشه.تنها بدي كه داره اينه كه بعد از اون آدم ميميره و نمي تونه از ثمرات بي شمار اون استفاده بكنه!
» ادامه مطلب

راديو زنجان : 792 كيلو هرتز

3 نظر

اين مطلب رو بطور كاملا تصادفي پيدا كردم. از قرار معلوم اين خانم توريست وقتي كه در طول ‏مسافرتش از زنجان مي گذشته اين اتفاق براش افتاده و اون رو تو وبلاگش نوشته:‏ ‏در حاليكه در كنار جاده ايستاده بوديم و از خوردن انگورها و سيبهايي كه به ما داده شده بود ‏لذت مي برديم، خودرويي را ديديم كه كمي جلوتر ايستاد ودنده عقب آمد تا به ما برسد. برايمان جاي ‏تعجبي نداشت كه افرادي از روي كنجكاوي بخواهند با ما گفتگو كنند. دو مرد با تجهيزاتي كه قديمي و ‏از مد افتاده به نظر مي رسيدند از ماشين پياده شدند. وسيله اي را كه از قرار معلوم ضبط صوتي بود كه ‏ميكروفني به آن وصل شده ، جلوي ما گذاشتند و اعلام كردند كه در راديو زنجان كار مي كنند و مايل به ‏مصاحبه با ما هستند. از آنجايي كه آنها فقط قادر به زبان فارسي صحبت مي كردند، خود را در معرض ‏پرسشهايي ديديم كه به اين زبان مطرح مي گرديد.زباني كه بعد از گذشت 5 هفته براي ما مأنوس تر ‏مي شد.‏ به سختي تلاش مي كرديم جدي باشيم. ما نيز به اندازه آنها خنده مان گرفته بود. مصاحبه كاملا به ‏زبان فارسي بودو حدود 5 دقيقه طول كشيد و احساس مي كنم مصاحبه خوبي از آب در آمد.‏ تمام روز بعد را [‎به اميد شنيدن صدايمان از راديو زنجان] به گوش دادن به راديو زنجان گذرانديم! .... ‏ من مطمئنم يه روز كه سهله، يكسال هم منتظر مي موندند توفيري نداشت !‏‏ ترجمه متن از فرانسوي به فارسي بدون كمك دوست عزيزم سيد هادي علائي طالقاني برايم ميسر نبود.

» ادامه مطلب

كابوس

6 نظر

يك بزرگراه هست. طولاني و خلوت. يه مدتيه ماشينت افتاده تو اين بزرگراه و هي داري گاز مي دي و مي ري جلو. هوا هم تاريك تاريك. اونقدر تاريك كه نور لرزون چراغهاي ماشين به زور مي تونه يه متر جلوتر رو روشن كنه. اونقدر تاريك كه احساس مي كني اگر شيشه ماشين رو بدي پايين هجوم سياهي و تاريكي تو ماشين غرق ات مي كنه. يه بزرگراه خلوت خلوت خلوت خلوت. نمي دوني چطور وارد اين بزرگراه شدي. يادت نمي آد چه مدته كه هي داري ميروني و ميروني و ميروني. نميدوني كي به آخرش مي رسي. يه بزرگراه تاريك تاريك تاريك.

» ادامه مطلب

the sniper

6 نظر
براي بنده خدايي كه در طبقه چهارم يكي از مجتمع هاي مسكوني اين شهر زندگي مي كنه داشتن يك تفنگ دوربين دار خوش دست يكي از واجبات زندگي مي تونه باشه. چرا؟ يك تفنگ دوربين دار چه نقشي تو آسايش و آرامش زندگي يك انسان مي تونه بازي كنه؟ عرض مي كنم. خيلي از رفتار هاي عجيب و غريب و غير اجتماعي تو اين مملكت كه گذر از سنت به مدرنيته رو يه جورايي به طور كاملا خراشان لايي رد كرده كلا به يه جور عادت تبديل شدند. همسايه هاي محترم و نيمه محترم و بعضي ها شون كلا غير محترم اينجانب، نمونه خوبي براي مطالعه در مورد "مردم آزاري هاي پيش رفته چند موجود از خود راضي" براي محققين و پژوهشگران محترمي هستند كه در اين مورد تحقيق مي كنند. يكيشون نصفه شب براي ساكت كردن بچه زرزرو و لوس خودش با دزدگير ماشين اش آتاري بازي مي كنه و يا يكي ديگه كه هر شب به مهموني تشريف مي برند و ماشالله تركونده و 6 تا بچه داره و ساعت يك يا يك ونيم به منزل اش بر مي گرده صداي پخش ماشين اش رو تا آخر بلند مي كنه و با دعوا و سروصداهاي زيادي ماشين رو پارك مي كنه و به خونشون مي رند و يا اون يكي كه هر روز صبح ( حالا فرق نمي كنه روز تعطيل يا غير تعطيل ) ساعت پتج و نيم وقتي همه در خواب ناز هستند براي اينكه موتور صاحاب مرده موتور سيكلتش گرم بشه با شدت تمام گاز مي ده .همه اين موجودات به هيچ وجه به هيچ صراطي مستقيم نيستند و عليرغم تذكرهاي بي شمار بقيه، كماكان به اين اعمال خودشون با پشتكار عجيبي ادامه مي دند. براي تو كه هيچ جور به عقل ات نمي رسه چطور بايد به اينها بفهموني كه چه جور بايد تو يه مجتمع مسكوني كه دو سه هزار نفر جمعيت داره زندگي كرد تنها راه چاره يك تفنگ دوربين دار خوش دست دسته نقره ايه كه خيلي از مشكلات رو حل مي كنه. بارها و بارها كه در اثر اين سروصداها از خواب خوش پريدم و تا صبح هم بيدار موندم و خوابم نبرده اين مشكلات رو با تفنگ دسته نقره اي خوشگلم با راه حلي كاملا دوستانه حل كردم! نتيجه؟ يك قاتل بي رحم الان تو ذهن ام زندگي مي كنه كه تا به حال بيشتر از شش هزار بار همسايه هاي بي ملاحظه و مردم آزارش رو كشته ( لامصبها بعد از ششهزار بار كشته شدن هنوز هم سرو مور گنده مشغول زندگي نكبتي اشون هستند و در واقع اين من بدبخت هستم كه هر شب ششهزار بار مي ميرم و زنده مي شم ودستم به هيچ جا بند نيست!)
» ادامه مطلب

به بهانه جامي كه پريد از فراز سر ما و فرو رفت در انديشه آشفته ابري ولگرد

2 نظر
» ادامه مطلب

مشترك موردنظرمدتی است كه در دسترس نمی‌باشد

4 نظر

دستگاه کنار خیابان نصب شده بود. مرد مطمئن بود که مثل بقیه دستگاه‌ها از کار افتاده است. امتحان‌اش ضرری نداشت. دوری زد و فرود آمد. هاورکرافتش را کنار خیابان پارک کرد. نزدیک رفت. کارتی را داخل شکاف کرد. صفحه کدر و پر از خش وزوزی کرد و روشن شد. خوشبختانه این یکی سالم بود.
- (یک صدای بی‌احساس مکانیکی) بفرمایید.
- اگر امکان داشته باشه می‌خواستم ارتباط من رو با خانم […] برقرار کنید.
- مشخصات کامل ایشون رو بفرمایید.
- [...]
- یک لحظه منتظر بمانید.
(یک موسیقی کر کلیسایی در پس زمینه شنیده می‌شد)
- متأسفانه در حال حاضر برقراری تماس امکان پذیر نیست. اگر مابل باشید پس از شنیدن بوق می‌توانید پیغام‌تان را بگذارید. پس از برقراری ارتباط، پیغام شما را به ایشان می‌رسانیم. هزینه تماس، به طور طبیعی، از شما دریافت خواهد‌شد. خواهشمند است هزینه تماس را از قرار هرکلمه ۲۵۰۰ دلار به حساب شماره ۴۱۲۲۳۱۸ شرکت «اینترورلد تله کام - تنها شرکت کارآزموده در برقراری ارتباط تلفنی میان این دنیا و دنیای پس از مرگ - با پروانه رسمی‌از واتیکان» واریز کنید.
(صدای بوق)
کمی صبر کرد. بغض‌اش را فرو برد. و گفت: «الو؟ سلام. می‌دونم که اونجایی. دلم برات تنگ شده لعنتی. دلم واقعا برات تنگ شده.»
( کلیک - بوق دنباله دار و دیگر هیچ).

» ادامه مطلب

...

6 نظر
صبح که از خونه می آیی بیرون تا وقتی که اون سربالایی تند جاده تهم رو رد بکنی گروه اوهامه که تو گوش ات می خونه. تو دامنه اون کوه بلند، زیر سایه خنک یه تک درخت تقریبا خشکیده ، فقط و فقط خودت ، تنهای تنها هستی. دراز می کشی رو چمنها. هیچ صدای مزاحمی نیست. فقط خش و خش برگهای بالای سرت و دلنگ دلنگ زنگوله گله ای که یه کمی اون ور تر داره می چره.، به گوش می رسه. همون طور که دراز کشیدی روی چمنها ، زل می زنی به اون آبی بی نهایت بالای سرت. اونقدر که چشمهات سیاهی بره و حس بکنی که این تویی که از بالا داری به آسمون زیر پات نگاه می کنی و هول برت داره که نکنه یه دفعه بیفتی تو اون آسمون آبی بی انتها وغرق بشی... یه ساعت بعد تو راه خونه ای . یه دلستر لیمویی که دوروزه تو فریزر مونده و یخ زده درست مثل آب سردی که روی یه تیکه آجرداغ ریخته بشه ، خنک ات می کنه. تو خونه خواهر کوچیک ات رو می بینی که داره آسمان وانیلی رو نگاه می کنه . تام کروز داره تو آینه دستشویی اون بار آخر دنیایی به صورت درب و داغونش نگاه می کنه که یه یارویی از پشت بهش می گه:« هی ! اون صورت […]ات رو درست کن...» ...هی فلانی زندگی شاید همین باشد.
» ادامه مطلب

درخشش ابدي يك ذهن زلال

3 نظر
« خوش به سعادت فراموشكاران, كه حتي خطاهاشان هم به فرجام نيك مي رسد» از نيچه بايد باشه اين جمله.[ به نقل از فيلم بسيار زيباي درخشش ابدي يك ذهن زلال.توصيه ميكنم شما را به ديدن اين فيلم. شايد كه رستگار شويد.]
» ادامه مطلب

نصفه اسكناس

5 نظر
از تاكسي پياده شد.نفس عميقي كشيد.بوي لجن و آب گل آلود از پايين پرتگاه مي آمد. سه اسكناس صد دلاري از جيب اش خارج كرد و از وسط پاره اشان كرد. سه نصفه اسكناس را در جيبش گذاشت و بقيه را به راننده داد و گفت:« همين جا منتظرم باش» و رفت تا خودش را بكشد.
» ادامه مطلب

بالها

6 نظر

بالهاي متهم اتاق كوچك دادگاه را پركرده بودند. قاضي دچار سردرگمي شده بود. تا به حال در هيچ كدام از داستانهاي كتاب مقدس نخوانده بود كه فرشته اي بتواند گاو صندوق بانك را بگشايد، پول ها را بربايد و با شليك چند گلوله نگهباناني را كه سعي در متوقف كردن او داشتند بكشد و اگر كابلهاي برق فشار قوي مانع نشوند پرواز كنان برود آنجايي كه دست هيچ بشري به او نرسد. متهم بالدار سرش را پايين انداخته بود و در حال بازي با انگشنتانش بود. كسي متوجه نشد كه او سعي مي كند خون معطر و بي رنگ فرشته اي را كه كشته بود و بالهايش را به سرقت برده بود، از روي انگشتانش پاك كند.

» ادامه مطلب

زنجيرهاي نقره اي

4 نظر

سيفون را كشيد و رها كرد. نفس راحتي كشيد. شير آب را باز كرد و خواست صابون را بردارد كه متوجه چيز عجيبي شد. صابون با زنجير نازك نقره اي به ديوار وصل شده بود. همين طور حوله، مسواك و خميردندان و چيزهاي ديگر با زنجيرهايي به ديوار وصل شده بودند. لبخندي زد. عادات عجيب و غريب ميزبان اشرافي اش تمامي نداشت. دستهايش را شست و با حوله خشك كرد. هواكش را روشن كرد. پره هاي عظيم هواكش سقفي شروع به چرخش كردند. صابون و وسايل ديگر به سمت پره ها به پرواز درآمدند ولي زنجيرهاي نقره اي آنها را متصل به ديوار نگهداشتند. مرد احساس كرد در حال كشيده شدن به طرف بالا است. ابتدا فكر كرد كه با شوخي مسخره ديگري از جانب ميزبان مواجه شده است. چندبار سعي كرد هواكش ها را خاموش كند. ولي سرعت اشان بيشترو بيشتر شد. كمي نگران شد. تلاش بيهوده اي براي باز كردن در بسته انجام داد. ولي فايده نداشت. آرام آرام در حال بالا رفتن بود. نااميدانه به شيرآب چنگ انداخت و فريادي كشيد كه در غرش كوران هوايي كه به بالا مكيده مي شد گم شد. دستش به آرامي سر خورد و به پرواز درآمد. پره هاي بزرگ را كه با سرعتي مرگبار در حال چرخش بودند ديد كه نزديك و نزديك تر مي شدند. فرياد بلندتري كشيد. دستهايش را جلوي صورت اش گرفت و فرياد زنان به درون پره هاي تيز مكيده و ثانيه اي بعد به هزاران قطعه كوچك تقسيم شد.

» ادامه مطلب

برف

7 نظر

چقدر حال ميده زير برف سنگين و نرمي كه داره مي باره هي برفهارو پارو كني و پارو كني . اين طرف پشت بوم رو كه پارو مي كني ، به اون طرف نرسيده پشت سرت دوباره پر برف بشه. و تو از خدابخواي اين لحظه رو با همين برف و پارو كردنش تو زمان منجمد كنه و همين طور تو اين زمان بموني و احساس كني غير از تو و اين برفها و اين سرما و اون فرهاد خدابيامرز كه تو گوش ات داره زمزمه مي كنه : گرته روشن مرده برفي همه كارش آشوب ...هيچ موجود زنده ديگه اي تو اين دنيا نيست و خودت هستي و خودت و خودت ....

» ادامه مطلب