Do you want play again?

5 نظر
صبح كه از خواب بیدار می‌شم یه منو جلوی چشمم به این مضمون ظاهر می‌شه‎:
Load game new game Options Credit Quit ‎
طبق اصل کلی "امروز بهتر از دیروز" اگه بخوام امروزم مثل دیروزم‏‎ ‎نباشه باید برم سراغ ‏New Game‏. ‏ولی تو 99.99% مواقع می رم سراغ‏‎ load game ‎و طبق‎ ‎روال همیشگی بازی روزانه‌ام روشروع می‌كنم‎Option . ‎ رو هم كه قبلا تنظیم كردم. تو‎ Credit ‎هم غیر از مشخصات والدینم چیز دیگه‌ای پیدا نمی‌كنم‎.‎‏ ‏Quit‎ ‎هم كه تكلیف‌اش‎ ‎مشخصه. به قول پرویز شاپور برای مردن تا آخرین روز وقت داریم. فقط می‌مونه كدهای‎ ‎تقلب و نسوز‌كننده این بازی كه تا حالا گیرشون نیوردم و شك دارم تا حالا كسی اونها‎ ‎رو داشته باشه. بعد ‏تا شب هی بازی می كنم و بازی می‌كنم و بازی می‌كنم تا جونم در‎بیا‎د... زندگی همینه. چه بخواهیم، چه نخواهیم كدهاش رو برامون نوشتن، فقط‎ ‎باید اون رو مثل آدم بازی كنیم.‏‎
» ادامه مطلب

سال صفر‎ ‎

4 نظر
وقتی بعد از ده پونزده سال به محله‌ای بر می‌گردی که کودکی‌هات رو اونجا پاس کردی، اولین چیزی که به نظر‌ت می‌یاد اینه که چقدر کوچه کوچیک شده. چقدر دیوارهاش به هم نزدیک شدن. جوی آبی که اون قدر بزرگ بود که نمی‌شد از روش پرید، چقدر باریک شده. چقدر حاجی محمد‌علی بقال پیر شده. هنوز هم تو همون مغازه کوچیکش نشسته که همیشه تو زمستون‌ها یه کرسی کوچیک هم علم می‌کرد و زیرش می‌نشست و منتظر مشتری می‌شد، با نفسی که هنوز خس‌و‌خس می‌کنه و با چشم‌هایی که سو ندارن بهت خیره شده. هنوز هم می‌تونی جای ترکش بمب‌هایی رو که کوچه‌تون رو داغون کردند، روی دیوار خونه علیرضا ببینی. همون علیرضایی که الان با قیافه‌ای اخمو و صدایی عبوس تو تلویزیون اخبار می‌گه. درخت توت روبروی مسجد صاحب‌الزمان هم کوچیک‌تر به نظر می‌اد. اون نهال کوچولو‌ی جلوی نون‌بربری‌پزی قد کشیده. همون نهالی که یه بار دم افطاری وقتی رفته بودی بربری بخری، بهش تکیه داده بودی و شاطر جلوی اون هم آدم باهات دعوات کرده‌ و گفته‌بود :«هی تکونش نده. خشک می‌شه. اون وقت نمی‌تونی یه روزی برگردی و بیایی اینجا زیر سایه‌اش بشینی» و تو چقدر خجالت کشیده بودی و حالا هم که برگشتی درخت زیاد قد نکشیده و زیاد شاخ و برگی نداره که بتونی زیرسایه‌اش بشینی. همه اون پسرهای بزرگ محله رو می‌بینی. می‌بینی که ناگهان همه‌شون تبدیل به مردهای عبوس و کلافه‌ای شدن که با موهای جوگندمی شون، به همراه زن چادری و بچه‌های قدونیم‌قد سوار موتور‌سیکلت هوندای درب‌و‌داغونی شدند و از طول کوچه عبور می‌کنند و تو بازهم به فکر فرو می‌ری. خونه‌ها همونند. کوچه همونه. درخت‌ها همونند. مسجد هم همونه. ولی تو همونی نیستی که یه زمانی به این‌ها خیره می‌شدی. چیزی عوض شده و تو نمی‌تونی بفهمی اون چیه. می تونی احساس‌اش بکنی ولی نمی‌تونی در موردش حرف بزنی . علتش رو هم نمی‌دونی . فقط دلتنگ می‌شی. همین! ‎
» ادامه مطلب

هفت تا

2 نظر

‏« ... وقتی این ماجرا تموم بشه، ‌وقتی این داستان تکمیل بشه، اون وقت می‌بینی که داستانی ‏خواهد بود. چیزی که مردم نمی‌تونند اون رو حاشا کنند ...» وقتی مرد این حرف‌ها رو می‌زد ماشین به ‏شدت می‌لرزید. همون طور که ما می‌لرزیدیم. همه خسته بودند. کارآگاه سامرست پیر که آخرین روز ‏کاری‌اش رو می‌گذروند. کارآگاه میلز که همه ماجرا رو ندیده بود. کسی نمی‌خواست به این پیامبر قاتل باج ‏بده. فقط می‌خواستند ماجرا تموم بشه...‏ وقتی به اون بیابون وسیع، خشک و خلوت رسیدند، وقتی حضور سنگین اون دکل‌های برق فشار‌قوی، خدا ‏رو به یادمون اورد، فهمیدیم که اینجا دیگه آخر دنیاست. وقتی که کارآگاه میلز فهمید اون هم انتخاب شده،‌ ‏وقتی که اسلحه‌اش رو کشید تا اون پیامبرقاتل رو بکشه،‌ وقتی که قاتل با خونسردی فوق‌العاده‌ زیادی که ‏داشت حرف‌هاش رو می زد و ما رو تا حد جنون می‌کشوند، وقتی که کارآگاه سامرست داشت به میلز ‏التماس می‌کرد که اون قاتل رو نکشه، خدا خدا می‌کردیم جان اندرتون افسر اداره جلوگیری ازجنایت سر‏وقت برسه و اجازه نده که میلز شلیک کنه. اما میلز شلیک کرد و با شلیک‌اش چرخه کامل شد و هفت ‏گناه‌ کبیره ، هفت قربانی خودشون رو گرفتند...‏

» ادامه مطلب

زیبای نخفته

3 نظر
‏- آقای اژدها. بنده یه شوالیه بدبختم که بچه‎هایم بی‌مادر هستند‎ .‎به دنبال همسری می‌گردم که از خودم و بچه‌ها ‏نگهداری کند. آقا کور بیچار‌ه‌ای که آن پایین نشسته و گدایی می‌کند نشانی اینجا را به بنده داد و گفت شما اینجا از ‏شاهزاده‌خانم طلسم‌شده‌ای محافظت می‌کنید که طلسم‌اش‎ ‎فقط با اولین بوسه عشق یه شوالیه بدبخت (درست ‏مثل من) می‌شکنه. از اون جایی که بنده قبلاْ دهقانی‎ ‎ساده بوده‌ام و برای اولین بار است که لباس شوالیه‌گری را به ‏تنم کرده‌ام و از آداب شوالیه‌گری‎ ‎چیزی نمی‌دانم و شدیداً هم عاشق شاهزاده خانمی‌ که آنجا روی تخت آساییده‌اند، ‏شده‌ام و از‎ ‎آنجایی که نه توان مبارزه با شما را دارم و نه آداب مبارزه با شما را می‌دانم،‎ ‎لطف کنید این یکبار را بی‌خیال ‏شوید و اجازه دهید اون شاهزاده رو بماچم و‏‎ ‎طلسم‌اش ‏‎ ‎را بشکانم و ایشان را با خود به خانه‌ام ببرم و آنجا را روشن ‏نمایم. خدا عوض‌ات بده. خیر ببینی.‏‎ ‎ ‎ - ‎‏ چه می‌گویی؟ من که اژدها نیستم، مرتیکه […]. من شاهزاده خانمم. جوانمردی ‌را که می بینی آنجا روی تخت‎ ‎خوابیده اژدها است. هزار سالی است که از شوالیه‌ها خبری نشده است. اژدهای عزیز‌م نیز خسته شده‌اند و رفته‌اند ‏تا دمی روی تختخواب من بیاسایند.‏‎ ‎تو نیز از این‌جا دور شو و برو. دفعه بعد‎ ‎هم قبل از این که قصد آمدن به این‌جا را ‏کردی، طرز درست پوشیدن کلاهخود رو بیاموز تا‏‎ ‎بتوانی درست و حسابی جلوی چشم‌هایت را ببینی. دِبرو دیگه‎...‎
» ادامه مطلب