یکی بود،یکی نبود

یه جایی اون دوردورها. یه کم دورتر از اون ستاره زرد‌ رنگ‌پریده، نرسیده به اون کهکشان آبی‌، توی یه سیاره کوچیک که فقط یه کمی‌از غربال بزرگتر بود،‌ یه پیرزن زندگی می‌کرد. یه حیاط داشت اندازه یه فنجون، یه درخت داشت اندازه یه چوب نازک جارو. تک و تنها تو فضای سرد و بی‌انتهای خدا، یه گوشه خیلی دنج از کهکشان زندگی می‌کرد. سیاره‌اش نه تو مسیر راه سفینه‌های تجاری راه شیری بود، نه تو مسیر راه فضانوردان قد‌بلند دلیری که همه کهکشان رو به دنبال شاهزاده‌ای می‌گشتند که اسیر یه اژدهای فضایی باشه. تو هیچ نقشه هم اسمی‌از سیاره‌اش نبود. تنها می‌نشست یه گوشه حیاط نقلی و به خورشیدی نگاه می‌کرد که رنگی نداشت. منتظر طوفان و بارونی می‌نشست که هیچ وقت نمی‌بارید. منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمون‌های ناخونده‌ای می‌نشست که هیچ‌وقت راهشون به اونجا نمی‌افتاد. فقط و فقط منتظر می‌موند. منتظر مار کوچولویی که ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاکی که بهش تعلق داره برگردونه. منتظر ماری که هیچ وقت نمی‌آد...


متن ترانه‌ای از دیوید بووی که الان در حال شنیدن‌اش هستید