بطری‌ها

4 نظر

سالها پیش کشتی‌امان در نزدیکی ساحل این جزیره غرق شد. از بین پنجاه خدمه و ناخدا و افسر، من تنها بازمانده‌ام. تک وتنها در جزیره ای که هزاران فرسنگ از هر چهارطرف اقیانوسی پهناور آن را احاطه کرده‌است، گرفتار شده‌ام. بار کشتی هزاران بطری‌ عرق نیشکر، کاغذ، پارچه‌های ابریشمی، ادویه و گوشت نمک‌زده بود. ناخدا در بندر سنگاپور با زیبارویان هندی نرد عشق مي‌باخت و ملوانان مست عدل‌ها را در انبار بر روی هم می‌انباشتند. بارها حول مرکز ثقل کشتی به درستی انبار نشدند و هنگامی که به قصد چانتاکتا بادبان کشیدیم، کشتی کمی به سمت چپ متمایل بود. نودونه روزبعد از آغاز سفر گرفتار طوفانی شدیم که از شمال پانیکوس می‌وزید. بادی که در بین دریانوردان به باد جهنّم معروف است. خدمه مست، ‌ناخدای نالایق و بادجهنّم، کشتی را به ورطه‌ای کشاندند که از آن مفرّی نبود. کشتی گرفتار خشم خدای دریا شد و موجی عظیم مرا به این جزیره افکند. تمام پنج سال گذشته را تک وتنها در این جزیره زنده‌مانده‌ام. بدون داشتن هیچ امیدی. بارها و بارها به دنبال زمزمه‌ای که در گوشهایم می‌پیچید، تا ساحل آن لبه تاریک رفته و برگشته‌ام. امید؟ هراس از آنچه در ورای آن ساحل به انتظارم نشسته؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم. پنج سال پیش برای خود گریزگاهی برای فرار از آن حسّ تلخ و عمیق یافتم. نوشته هایی بر کاغذپاره‌ها نوشتم و آنها را درون بطری‌های خالی به دریا افکندم. نامه‌هایی که به اینصورت تمام این پنج سال برای خوانندگان ناپیدا و ناشناس نوشته‌ام مرا تا به ایتجا کشانده‌اند. نوشته‌هایی که سوار بر بطری‌های خالی عرض اقیانوس را در می‌نوردند ‌تا شاید یکی از آنها باعث نجاتم شوند، ولی....
این وبلاگ فردا یعنی پانزدهم آبان‌ماه هزاروسیصد و هشتاد و هفت، مقارن با هشتم نوامبر دوهزاروهفت وارد ششمین‌سالگرد تولدش خواهد شد. باشد که یکی از این بطری‌ها به مقصد برسد...
» ادامه مطلب

گُم

0 نظر

دیوار شیشه‌ای اطاق خواب هم‌زمان با تابش اولین اشعه‌های نور رنگ پریده خورشید کمی لرزید و تیره شد. از آن سوی دیوار زمزمه‌ای از سروصداهای شهر٫ آرام آرام٫ بلند و بلندتر می‌شد. صدای جریان مداوم و قطع‌نشدنی هزاران هاورکرافت‌ شخصی که می‌رفتند تا در ترافیک صبح‌گاهی گرفتار شوند٫ غرش هلی‌بادهای پلیس که در جستجوی جنایتکارها، و متجاوزها و سارقان بودند و سوت یکنواخت و گوشخراش کارخانه‌های حومه شهر٫ سمفونی صبحگاهی هر روزه‌ای بود که طبق روال همیشگی اجرا می‌شد. سمفونی که آنقدر قدرت نداشت تا بتواند صدای زوزه موتورهای سفینه‌های باربری را که هر ۱۸ دقیقه یکبار از فراز شهر می‌گذشتند خفه کند.
چشمهایش را که باز کرد، دلش هرّی ریخت پایین. دروربرش را نگاه کرد. از جا پرید و رفت به طرف حمام. نگاهی کرد به داخل حمام. آنجا نبود. برگشت و نگاهی به روی تختخواب انداخت. ملافه چروکیده و ظاهر آشفته تختخواب نشان می‌داد که شب را در آنجا سپری کرده. ولی اکنون کجاست؟ دلش لرزید. سراسیمه از اتاق خارج شد. سوار بر آسانسور، دویست طبقه پایین رفت و از ساختمان خارج شد و رفت تا خودش را پیدا کند.


» ادامه مطلب