مکش

0 نظر

عادت دارم وقتی بیدار شدم شرح خواب‌هایی را که به یادم مانده‌است در جایی بنویسم. زمانی به این خواب‌ها به عنوان این‌که هشداری هستند از آن‌چه ممکن است در آینده اتّفاق بیافتند و یا شاید در حال وقوع هستند نگاه می‌کردم. ولی حالا که آن‌ها را می‌خوانم احساس می‌کنم بیشتر  آنها  بازتابی هستند از ترس‌ها و شادی‌ها و امید‌هایی که داشته و دارم. زیاد به دنبال معنی آن‌ها نیستم. بیشتر مبدأ‌ و ریشه آن‌ها برایم مهم هستند. گرچه بیشتر اوقات که سردرگم و گیج که از خواب می‌پرم و به آن‌ها فکر می‌کنم می‌بینم که هیچ ریشه و معنی و مبدأی برای آن‌ها نمی‌توانم متصوّر باشم.

شماره یک: در اداره، در اطاقم نشسته‌بودم و  از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. ناگهان تاریکی عظیمی را دیدم که کلّ شهر را احاطه کرده و مانند مار عظیمی در حال بلعیدن همه‌چیز است و به آرامی نزدیک می‌شود. مانند همه کابوس‌هایی که می‌بینم طبق معمول نگران ایلیا و طنّاز شدم که در خانه تنها بودند. به سرعت از جایم بلند شدم. موبایلم را برداشتم تا به خانه زنگ بزنم. آنتن نمی‌داد و شبکه‌ها قطع بودند. چراق قوّه‌اش را روشن کردم و به طرف در دویدم. کات شد به بیرون از اداره. همه‌جا تاریک بود. تاریکی به من رسیده و گذشته‌بود. احساس می‌کردم که تاریکی مثل ژله‌ِ عظیمی همه‌جا را پوشانده‌است. حتّی احساس کردم که کمی چسبنده‌است و راه نفس را می‌بندد. به طرف خانه دویدم. تنها بودم و کسی در خیابان نبود. کات به جلوی فروشگاه رفاه. تاریکی غلیظ و غلیظ‌تر شده‌بود و مرا در خود گرفتار کرده‌بود. نمی توانستم بدوم، راه بروم و یا حتّی حرکت کنم. ایستاده بودم و با ترس به افق نگاه می‌کردم. صدای کسی که در نزدیکی من در تاریکی غلیظ و چسبنده گرفتار شده‌بود و به نظر می‌رسید که در ان تاریکی با خود حرف می‌زند به گوش می‌رسید. "وقتی همه‌جا را فراگرفت، مکش آغاز می‌شود". کات به چشمه ‌نور تاریک و چِرکی که در گوشه‌ای از آسمان بازشده بود و در حال چرخیدن بود. به نظر نمی‌رسید که قسمت تحتانی یک سفینه و یا  ربات غول‌آسایی باشد که قصد بلعیدن دنیا را دارد. در خواب  همیشه می‌توان با قطعیّت در مورد چیزی و یا کسی مطمئن بود. همین طور خیره‌مانده بودم به چشمه غول‌آسا که چرخشش تندتر و تندتر می‌شد. کمی بعد مکش آغاز شد. چشمه مثل یک جاروبرقی شروع کرد به مکیدن تاریکی و همه چیزهایی که درونش بودند. آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، تابلوهای راهنمایی و رانندگی، سگ‌ها، گربه‌ها و همه‌چیز پرواز‌کنان به سمت چشمه می‌رفتند و درونش ناپدید می‌شدند. مکش قوی‌تر و قوی‌تر شد و کمی بعد خانه‌ها، خیابان‌ها، ساعت‌ها، هوا، کوه‌ها،‌شهرها، کشورها، زمین، ستاره‌ها و همه‌چیز را به درون خود کشید و من آخرین چیزی بودم که به درون چشمهِ تاریک و چِرک فرورفتم.

 

منبع عکس این‌جا

» ادامه مطلب

چاقودرپُشت

1 نظر

سال‌هاست که چاقوی بزرگی در پشتم فرو رفته‌است. تا دسته فرو رفته و تیغه تیز و بلندش از درونم گذشته و به دیواره سینه‌ام ایستاده‌است. می‌توانم نوک تیزش را زیر پوست سینه‌ام حس کنم که سعی می‌کند بیشتر بخراشد و بدرد و پاره کند. بعضی روزها که کم‌تر غذا می‌خورم و فعّالیّت بدنی‌ام هم زیاد می‌شود و کمی وزن کم می‌کنم می‌توانم نوک تیز و زنگ‌زده‌اش را ببینم که پوستم را سوراخ کرده و بیرون زده‌است و قطره خون کم‌رنگ و رقیقی از نوکش آویزان مانده‌است. چاقو در وسط پشتم فرو رفته‌است. نمی‌توانم دست‌هایم را بچرخانم، تاب بدهم و ببرم پشتم تا شاید بتوانم لمسش کنم، نوازشش کنم و یا شاید اگر خواستم بیرون بکشم‌اش. آن اوایل که چاقو تازه در پشتم نشسته‌بود به سختی می‌توانستم شب‌ها بخوابم. رانندگی کنم و یا در دفترکارم پشت میز بنشینم. تیغه چاقو درون سینه‌ام جابه‌جا می‌شد و نفسم را می‌برید. راه‌حلی که به ذهنم رسید، ساده‌بود. درون تشکم را به اندازه دسته چاقو سوراخ کردم تا چاقو در آن جای بگیرد و بتوانم به راحتی بخوابم. صندلی ماشین و صندلی‌ام در دفتر‌ِ کارم نیز به همین سرنوشت دچار شدند تا بتوانم به راحتی رانندگی کنم و کارهایم را انجام دهم. به راحتی؟ به راحتی بخوابم؟ به راحتی رانندگی کنم؟ خنده‌دار است. با هر نفسی که می‌کشیدم، ‌با هر لبخند، اندوه و اشکی تیغه چاقو درونم را بیشتر می‌خراشید،‌ می‌سوزاند و می‌بُرید. دردْ در درونم می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخد و می‌چرخد.
دیدن چهره هراسان مردم و شنیدن صدای جیغ آمیخته به ترّحم زنان برایم عادّی شده‌است. می‌دانم که هرجا بخواهم بروم همیشه هستند کسانی که بعد از  شوکّه‌شدن و ابراز تعجّب از دیدن دسته چاقویی که این طور طبیعی و عادّی در پشتم نشسته‌است، جلو می‌آیند و می‌خواهند به همراه من عکسی بیاندازند فیلمی بگیرند و آن‌ها را در انجمن‌های اینترنتی و فیس‌بوک دست به دست بچرخانند. ابراز محبّتْ و علاقه شدید از طرف دخترکان و زنانی که طالب عشق‌بازی با مردی هستند که چاقویی از میان سینه‌اش گذشته‌است و به نظر می‌رسد که این موقعیّت غریب لذّت دو چندانی به آنان خواهد داد برایم عادّی شده‌است. هیچ کشش و علاقه‌ای نسبت به دیگران در من وجود ندارد. چاقو هرگونه ارتباطی را که میان من و مردم وجود داشت بریده است و من تنها مانده‌ام.
نمی‌توانم زمانی را که در پشتم چاقویی فرو نرفته‌بود به یاد بیاورم. چاقو رشته خاطراتم را گسسته و چیزی را قبل از آن و بدون آن به یاد نمی‌آورم. نمی‌توانم امکان زندگی کردن بدون این چاقو را تصوّر کنم. برایم وجود آسایش و آرامشْ بدون درد برّنده‌ای که درون سینه‌ام می‌طپد محال است. هیچ علاقه‌ای به خارج کردن چاقو ندارم. می‌توانم وارد اورژانس نزدیک‌ترین بیمارستان شوم و از اوّلین اَنترنی که می‌بینم خواهش کنم تا این کار را بدون درد و رنج برایم انجام دهد. مطمئنّم بلافاصله بعد از خارج‌شدن از بیمارستان چاقوی دیگری در پشتم خواهد‌نشست. هوا پر است از چاقوهای ناشناسی که بی‌هدف می‌چرخند و به دنبال بدن‌های گرم و نرمی هستند که پذیرای‌شان باشد. لااقل این چاقو مهربان‌تر است. سال‌هاست که با هم هستیم و به همدیگر عادت کرده‌ایم. او آن پشت مواظب است چاقوی دیگری در پشتم فرو نرود و من غلاف خوبی برای او بوده‌ام و خواهم‌بود.

 

کمی تا قسمتی مربوط و نامربوط

from tag داستانک

» ادامه مطلب

دوش

0 نظر

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند و در رفتند.

» ادامه مطلب

مثل بیابونی که دل‌تنگ بارونه

1 نظر

معرفی گروه:
Everything but the Girl گروه دو نفره انگلیسی است که در سال 1982 تشکیل شد. اعضای گروه عبارتند از Tracey Thorn خواننده و    گیتارنوازگروه و  Ben watt گیتارنواز و کیبوردنواز و خواننده همراه که هر دو متولد سال 1962 هستند. دردانشگاه با هم آشنا شدند و الان هم با هم زندگی می‌کنند. به شدت نسبت به رابطه خودشون حسّاس هستند و اجازه نمی‌دند که ملّت سر از کارشون در بیارند. سه فرزند دارند و دور از هیاهو مشغول بزرگ کردن‌شون هستند. نام عجیب و غریب گروه (به معنی تحت الفضلی همه چیز به غیر از دختره!) رو هم از شعار یک فروشگاه معروف فروش مبلمان انتخاب کرده‌اند. اردی‌بهشت امسال هم تریسی آلبومی رو منتشر کرد به نام Love And Its Opposite.

در مورد آهنگ:
Missing که در قالب آلبوم Amplified Heart در سال 1994 منتشر شد. یکی از بهترین و شناخته‌شده‌ترین آهنگ‌های این گروه به شمارمی‌آد. این آهنگ به قدری محبوب و پرفروش شد که جهت و سبک گروه رو عوض کرد و آهنگ‌های اونها که قبلن بیشتر در سبک folk وجاز بودند، حالابیشتر به شکل الکترونیک خونده می‌شوند. اونها تا قبل 1994 هشت آلبوم منتشرکرده‌بودند و تنها یک آهنگ اونها به نام I Don'tWant to Talk About It در سال 1988 در جدول پرفروش‌های بریتانیا وارد شده‌بود. با انتشار Missing خوشبختی هم به اون‌ها رو کرد و معروف شدند. نسخه‌های رقصی این آهنگ در کلوب‌های سراسر دنیا ملّت ر وبه رقص می‌اورد و در اکثر کشورها جزو پرفروش های جداول پاپ بوده.
برخلاف ریتم تند آهنگ، شعر غمگینی داره و همون‌طور که تو ترجمه اون می‌بینید حکایت شخصی‌ست که دلتنگ عزیزاز دست رفته خودشه و بارها و بارها به خیابون و خونه اون می‌ره تا بلکه بتونه اون رو دوباره ببینه. این چرخه تو آخر آهنگ با تکرار بخش اوّل آهنگ به خوبی نشون داده شده.

دلتنگی
از قطار پیاده می‌شم.
بازهم دارم از خیابونتون می‌گذرم.
و از کنار در خونه‌ت رد می‌شم.
امّا تو دیگه اونجا زندگی نمی‌کنی.
سال‌ها از وقتی که اینجا بودی گذشته‌.
حالا تو رفته‌ایی و در جایی مثل فضای بی‌کران ناپدید شدی
و جایی بهتر پیدا کرده‌ای.
و من دل‌تنگتم،
مثل بیابونی که دل‌تنگ بارونه.
ممکنه مرده باشی؟
تو همیشه دو قدم از دیگران جلوتر بودی.
و زمانی که می‌خواستی بدوی،
ما به تو نمی‌رسیدیم.
تو خونه‌ات می‌گردم،
جایی که همیشه بوده‌ام.
تقریبن می‌تونم صدات رو بشنوم،
که داری صدام می‌کنی.
و من دل‌تنگتم،
مثل بیابونی که دلتنگ بارونه.
برمی‌گردم وسوار قطار می شم.
از خودم می‌پرسم چرا باز برگشتم؟
می‌تونم خودم رو راضی کنم که برنگردم؟
دوروبر جایی که زندگی می‌کردی می‌پلکم.
از وقتی که رفتی زمان چیزی برای من نداشته.
درسته که خیلی وقته رفتی
امّا نمی‌تونم دیگه ادامه بدم
و من دل‌تنگتم،
مثل بیابونی که دل‌تنگ بارونه.
از قطار پیاده می‌شم.
بازهم دارم از خیابونتون می‌گذرم.
و از کنار در خونه‌ت رد می‌شم.
امّا تو دیگه اونجا زندگی نمی‌کنی.
سال‌ها از وقتی که اینجا بودی گذشته‌.
حالا تو رفته‌ایی و در جایی مثل فضای بی‌کران ناپدید شدی
جایی بهتر پیدا کرده‌ای.
و من دل‌تنگتم،
مثل بیابونی که دل‌تنگ بارونه.

missing
I step off the train
I'm walking down your street again
And pass your door
But you don't live there anymore
Its years since you've been there
Now you've disappeared somewhere Like outer space
You've found some better place
And I miss you-
Like the deserts miss the rain
?Could you be dead
You always were Two steps ahead of everyone
We'd walk behind
While you would run
I look up at your house
And I can almost hear you
Shout down to me
Where I always used to be
And I miss you-
Like the deserts miss the rain
Back on the train
?I ask why did I come again
?Can I confess
I've been hanging' round your old address.
And the years have proved to offer nothing since you moved
You're long gone
But I can't move on
And I miss you-
Like the deserts miss the rain
I step off the train
I'm walking down your street again
And pass your door
But you don't live there anymore
Its years since you've been there
Now you've disappeared somewhere Like outer space
You've found some better place
And I miss you-
Like the deserts miss the rain

Related Posts

» ادامه مطلب

تولدتون مبارک آقای لنون

1 نظر
جناب آقای administrator آسمان
خواهشمندیم از طرف ما هفتادمین سالروز تولد آقای جان لنون رو بهشون تبریک بگید و از طرف ما کلّی پای ترانه‌هایی که بعد از مرگ تو بهشت خوندند و ما هنوز نشنیدیم لایک بزنید و اگر امکان داشته‌باشه به حرمت ترانه‌هایی که تو این دنیا خوندند و خیلی‌ها رو از غلطیدن در اون گودال عمیق رهانیدند، ایشون رو بیامرزید.
با تشکر
بنده نادم و روسیاه درگاه شما

علیرضا

Related Posts

» ادامه مطلب

آن ‌روزها وقتی که بچّه بودم*

0 نظر

چارلز آزناور خواننده، هنرپیشه و آهنگساز ارمنی الاصل فرانسوی در سال 1924 در پاریس به دنیا آمد. کلّی ترانه به زبان‌های فرانسوی و انگلیسی خوانده و یکی از محبوب‌ترین خواننده‌های فرانسوی دنیاست. در بیش از 60 فیلم بازی کرده که یکی از معروف‌ترین اونها "به پیانیست شلیک نکنید " ساخته استاد فرانسوا تروفو ست. آزناور عزیز به رغم سنّ بالایی که داره هنوز هم، ماشاالله بزنم به تخته، سروموروگنده مشغول فعّالیّت ‌های هنری است و حتّی در سال 2006 یک تور دور دنیا رو شروع کرده‌بود. آهنگ yesterday when I was young یکی از معروف‌ترین آهنگ‌هایی است که آزناور در سال 1961 خوانده. نسخه‌های متعددی از این آهنگ توسط خواننده‌های دیگر به زبان‌های فرانسوی به نام Hier Encore ، ایتالیایی Ieri Si و اسپانیایی هم Ayer Aún خوانده‌شده. خواننده‌های زیادی از جمله خولیو ایگلسیاس، پدر اون پسره مرتیکه مانتی‌سانتال مثلاً‌ عاشق‌پیشه انریکو ایگلسیاس،‌ ری کلارک(نمی‌شناسمش) و آن مرد وارسته خدابیامرز دوست‌داشتنی فرهادمهراد هم این آهنگ رو دوباره‌خوانی و یا به اصطلاح کاور کردند. ویدیو کلیپ این اهنگ رو هم می تونید اینجا ببینید. همین!
برای ترجمه بخش‌هایی از این ترانه از مطلب "طوفان در شهر ما" نوشته خانم: ویدا قهرمانی که در مجلّه هفت شماره 14 چاپ شده‌است، استفاده کردم.

دانلود ترانه از این‌جا

آن روزها وقتی که جوان بودم.
آن روزها وقتی که جوان بودم
طعم زندگی به شیرینی قطره‌های باران بود بر زبانم.
سر به سر زندگی می‌گذاشتم،
تو گویی بازی احمقانه‌ای است.
همان‌گونه که نسیم شامگاهی
سر به سر شعله شمع می‌گذارد.
هزاران رویا در سر،
و چه برنامه‌های باشکوهی برای خود داشتم.
دریغا که هر چه می‌ساختم، بر شن های روان می‌ساختم،
شب‌ها می‌زیستم و از نور عریان روز می‌گریختم.
و اکنون تنها می‌‌بینم که سال‌ها چگونه از برابرم می‌گریزند.
آن روزها وقتی که جوان بودم
چه بسیار ترانه‌های سرمستی که در انتظار سرودن بودند.
چه بسیار سرخوشی‌هایی که در انتظار من بودند
و جه بسیار درد و رنج‌هایی که چشمان خیره‌ام نمی‌دیدندشان.
به سرعت می‌دویدم و جوانی و زمان را به زانو درآوردم.
و هرگز مکث نکردم تا ببینم معنای زندگی چیست.
و هر گفتگویی که اکنون می‌توانم به یاد ‌آورم
مرا در خود فرومی‌برد، و دیگر هیچ.
آن روزها ماه آبی بود.
و هر روز شوریده،‌ چیز تازه‌ای برای ما به ارمغان داشت.
عمرم را همانند عصای جادو به کار می‌بردم،
و هرگز بیهودگی و هدر رفتن ناشی از آن را نمی‌دیدم.
بازی عشق بود که با تکبّر و غرور نقش‌آفرینی مي‌کردم.
و هر شعله‌ای که افروختم، ‌به سرعت فرو ‌نشست.
تمام دوستانم به نوعی پراکنده شدند،
و در آخر من، تنها بر صحنه نمایش باقی ماندم.
چه بسیار ترانه‌هایی در ذهنم هستند،
که هرگز خوانده نخواهند شد.
بر زبانم طعم تلخ قطره ای اشک را احساس می‌کنم.
و زمان به سویم می‌آید
به تاوان آن روزها
آن روزها وقتی که جوان بودم.

yesterday when I was young
yesterday when I was young
the taste of life was sweet as rain upon my tongue
I teased at life as if it were a foolish game
the way the evening breeze may tease a candle flame
the thousand dreams I dreamed, the splendid things I planned
I always built, alas, on weak and shifting sand
I lived by night and shunned the naked light of day
and only now I see how the years ran away

yesterday when I was young
so many drinking songs were waiting to be sung
so many wayward pleasures lay in store for me
and so much pain my dazzled eyes refused to see
I ran so fast that time and youth at last ran out
I never stopped to think what life was all about
and every conversation I can now recall
concerned itself with me, and nothing else at all

yesterday the moon was blue
and every crazy day brought something new to do
I used my magic age as if it were a wand
and never saw the waste and emptiness beyond
the game of love I played with arrogance and pride

and every flame I lit too quickly, quickly died
the friends I made all seemed somehow to drift away
and only I am left on stage to end the play
there are so many songs in me that won't be sung
I feel the bitter taste of tears upon my tongue
the time has come for me to pay for
yesterday when I was young

 

Related Posts

» ادامه مطلب

مرد معلق

0 نظر
  • “در گذشته زمانی که برای خود آپارتمانی داشتیم مدام می‌خواندم. در حقیقت یک ریز کتاب‌های جدید را سریع تر از آن که بتوانم بخوانم می‌خریدم. چون تا زمانی که مرا احاطه کرده‌بودند وسعت زندگیم را تضمین می‌کردند و بسیار باارزش‌تر و ضروری‌تر از زندگی روزمره‌ای بود که مجبور به ادامه آن بودم. چنان‌چه دایمن حفظ  این زندگیِ برتر غیرممکن می‌نمود، حدّاقل نشانه‌های آن در دسترس بود. زمانی که زندگی ناخوش آیند می‌شد می‌توانستم آن‌ها را ببینم و لمس کنم. با این وجود، حالا که فرصت دارم و می‌توانم خود را وقف مطالعاتی بکنم که روزگاری شروع کرده‌بودم، خود را ناتوان مي‌بینم. اکنون کتاب‌ها مرا جذب نمی‌کنند. بعد از خواندن دو یا سه صفحه و حتّا گاه چند پراگراف،‌ دیگر نمی‌توانم ادامه دهم.”
    مرد معلّق – نوشته سال بلو - ترجمه منصوروحدتی احمدزاده
  • خب. به سلامتی وبلاگ‌مون سرعقل اومد و دوباره آشتی کردیم. بنده خدا تقصیری نداشت. یه جورایی احساس بلاتکلیفی و معلّق بودن داشت که می‌دونم اصلن از ازش خوشش نمی‌آد. خب. من‌هم از این‌که وبلاگم تو گردوغبار و تارعنکبوت گم بشه بدم می‌اد. ولی به هرحال من‌هم مشکلات خودم را دارم. اوکی. چشم وبلاگ عزیزم. من هم سعی می‌کنم که بیشتر این‌جا بنویسم و دیگه حیاتش رو تهدید نکنم.
  • در حال خواندن مرد معلّق هستم. حکایت مرد بخت برگشته‌ای‌ است که بلاتکلیف و سرگردان منتظر احضارشدن از طرف ارتش است تا به خدمت سربازی اعزام شود. مرد که از شغلش استعفا داده و به علّت این‌که منتظر اعزام است نمی‌تواند شغل دیگری پیدا کند، نمی‌تواند برای آینده خود برنامه‌ای داشته باشد و بلاتکلیف است. این بلاتکلیف بودن،‌ این طور فراموش شدن، این طور آویزان بودن از موضوع‌های موردعلاقه من‌ست. مرا به یاد کافکا می‌اندازد. از منظری می‌توان این بلاتکلیفی را در بیشتر انسان‌هایی که روی این کره خاکی در حال رشد و نمو هستند دید. برای کسی که نمی‌داند برای چه روی این کره خاکی فرود امده‌است و باید چکار کند و به کجا می‌رود این بلاتکلیفی مهم‌ترین دغدغه و مسأله می‌باشد.
  • به نظر شما جالب نیست که نام  همسر این آقای معلّق “ایوا” ست؟
» ادامه مطلب

سری که به سنگ خورد

0 نظر

خب. alimali برداشته یه عکس فرستاده برام که به نظر می‌رسه معنا و مفهوم اون اینه که، همون‌طور که من می‌خواستم، سرش به سنگ خورده و نادم و پشیمون شده. البته همون‌طور که شما هم می‌دونید هوش مصنوعی یه وبلاگ اون قدر پیشرفته نیست که بتونه از روی یه عکس چهره صاحابش رو تشخیص بده و من هم شک دارم که این عکس عکس خود alimali باشه. ولی نظر به حسن نیّتی که دارم و یه جورایی هم دلم برای چرت و پرت هاش تنگ شده‌بود همین‌جا اعلام می‌کنم که باهاش آشتی کردم  و ایشون می‌تونند برگردند سر خونه و زندگیشون و دوباره مطالبش رو اینجا منتشر کنند. همین!

» ادامه مطلب

روز جهانی وبلاگی

2 نظر

می‌دونم که اون‌جایی
خب. از اون‌جایی که امروز روز جهانی وبلاگ بود دل این‌جانب یعنی ”وبلاگ می‌دونم که اون‌جایی” به رحم اومده و ،به اندازه انتشار یک پست، محدودیّت ارسال مطلب توسط alimali رو حذف کردم. از این لحظه تا یک ساعت بعد اجازه داره به اندازه یک مطلب تو این بازی شرکت کنه. از همین جا باز هم اعلام می‌کنم پیغام و پسغام و پادرمیانی و دست‌در‌‌میانی و غیره فایده نداره. همون‌جور هم که اینجا اعلام کردم تا سر alimali به سنگ نخورده حق نوشتن مطلب در اینجا رو نداره. نقطه. تمام.

alimali
می‌بینید دچار چه مشکلی شدم؟ وبلاگم بایکوتم کرده! گرفتار شدم. یعنی یکی نیست به دادم برسه؟ از هیچ کس حرف‌شنوی نداره؟ چیکار کنم؟ به دادم برسید!!. بله. ببخشید. از قضیه پرت شدم. از وبلاگم که اجازه انتشار این مطلب رو به من داده تشکر می‌کنم. امیدوارم به زودی سرش به سنگ بخوره و از خر شیطان پیاده بشه و به یاد ایام قدیم بازهم من بتونم تو این وبلاگ مطلب بنویسم. همون‌طور که قبلن هم  اینجا گفته‌ام تخم‌لق وبلاگ‌نویسی من در روز جمعه 21 تیرماه سال 81 در پرشین‌بلگ شکسته‌شد. یه مدتی اون‌جا بودم تا این‌که در 17 آبان 81 به بلاگر مهاجرت کردم و تا به امروز  غیر از دوسه هفته‌ای که در وردپرس بودم اینجا مي‌نوشتم. می نوشتم، می‌خوندم، می‌نوشتم، می‌خوندم،‌ مطلب به اشتراک می‌گذاشتم، ‌و الان هم  مدتی‌ست که فقط می‌خونم و به اشتراک می‌گذارم. الان هم لیست گوگل‌ریدرم با مطالب نزدیک به 800 سایت و وبلاگ به روز می‌شه. انتخاب پنج وبلاگ از این لیست مشکله. این پنج وبلاگ که معرفی می کنم وبلاگ‌هایی هستند که خارج از گوگل‌ریدر می‌خونمشون. یعنی به سبک قدیم و فیس‌تو‌فیس. این موضع می‌تونه اهمیّت این وبلاگ‌ها رو پیش من نشون بده.

  • توکای مقدس
    وقتی دیدم به همون خوبی طرح‌هایی که می‌کشه، می‌نویسه معتاد وبلاگش شدم.
  • فانوس
    وبلاگ آقای امک‌چی مثل یه گوشه پاک و پرنوره که هروقت دلت گرفت می‌تونی بری اون‌جا و هوای پاکی رو تنفس کنی. بخش  خانه شمیران این وبلاگ بازآفرینی چیزهایی که الان به ندرت می‌تونی دوروبرت ببینی.
  • آ ل ب و م
    Porcupine Tree و OSI رو تو این وبلاگ کشف کردم. بردیا به غیر از این وبلاگ یه وبلاگ خوندنی داره به نام دیالوگ که تو اون دیالوگ‌های به یادموندنی از فیلم‌هایی رو که می‌بینه منتشر می‌کنه.
  • Menu
    سلیقه کتاب‌خونی‌ام خیلی نزدیک به کتاب‌هایی که معرفی می‌کنه.
  • سه روز پیش
    نوشته‌هایی رو که رسولی با عنوان ادبيات ايران در هفته‌يي که گذشت در صفحه ادبیّات روزنامه مرحوم اعتماد می‌نوشت دوست داشتم. بعد از توقیف شدن اعتماد وقتی  وبلاگش رو دیدم خیلی خوشحال شدم.
» ادامه مطلب

شما هم شاهد باشید

1 نظر

خب. واقعن خسته‌ام کرده. ناامید شدم از دستش. من رو  پیش شما هم شرمنده‌کرده. پیش خودم گفتم بهتره این موضوع رو با خودش در میان بزارم. منتها خیلی شخصی و محرمانه. خیلی آروم نشست و به حرف‌هام گوش کرد. یه جورایی باهام موافق بود. اون هم دلایل خودش رو داشت که بیشتر به نظر می‌رسید داره خودش رو توجیه می‌کنه. قول داد جبران کنه. قول داد بیشتر بهم توجّه کنه و بهم برسه. و همون طور هم شد. من هم راضی بودم. یه مدتی خوب گذشت. ولی نمی‌دونم چی شد که بازهم هوایی شد. بازهم کوتاهی کرد. این دفعه دیگه مطمئن شدم که واقعن  دوستم نداره. بی‌خیالی و بی‌مسئولیّت‌ایش داره زندگیم رو تهدید می‌کنه. تبدیلم کرده به کسی که نشسته و هی خاطرات کم‌رنگش رو مرور می‌کنه. تبدیلم شدم یه یه پوشه درب و داغون که تو یه قفسه تو یه اطاقِ نم و تاریک داره گردو خاک می‌خوره. بعد یه جورایی خبردار شدم که زیر سرش بلند شده. می‌نویسه. ولی برای من نمی‌نویسه. رفته یه دفتر جلد سیاه دراز خریده و اون‌جا می‌نویسه. اون‌جور که بهم گفتند کلّی هم باهاش حال می‌کنه. این رو که شنیدم دیگه طاقتم طاق شد. شما هم شاهد باشید. دیگه حق نداره این جا بنویسه. دسترسی‌اش رو به این جا قطع می‌کنم.  بهش اخطار می‌دم که اگر عقلس برنگرده سرجاش، ‌اگر عذرخواهی نکنه دیگه نمی‌تونه برگرده. هشت سال خاطرات مشترک تلخ و شیرین‌مون رو به باد می‌دم. اصلن می‌دونی چیه خودم می‌نویسم. از اون هم بهتر می‌نویسم. حالا میبینید. شما هم شاهد باشید.

می‌دونم که اون‌جایی

» ادامه مطلب

خواهم تو شوی محبوب دلم (2)

1 نظر

خب. همین‌ طور هم که اینجا گفته‌بودم پیش خودم قرارگذاشته‌بودم به مطالعه دوازده جلد کتاب داستانی که در سال 87 چاپ شده‌بودند، و من در کتابخانه‌ام داشتم، و نوشتن چندخط در معرفی‌شان و در آخر هم انتخاب سه اثر از بین آن‌ها و اعلام این سه اثر در وبلاگم. شروع کرده‌بودم به مطالعه  و یادداشت‌ برداشتن که شوربختانه به دنبال بیماری هولناکی! که یقه‌ام را چسبید دو هفته از کار و زندگی ساقط شدم و تا خواستم  به خودم بجنبم “دهم خرداد” از راه رسید و بازهم مثل همیشه دیر شد.  برای عقب نماندن از قافله تا همین جا از بین آثاری که مطالعه کردم:

  • آویشن قشنگ نیست، حامد اسماعیلیون
  • امشب در سینما ستاره، پرویز دوائی
  • نگران نباش، مهسا محب‌علی
  • دوقدم این ور خط، احمد پوری
  • پری فراموشی، فرشته احمدی
  • کافه پری دریایی، میتراالیاتی
  • آن جا که پنجرگیری‌ها تمام می‌شوند،‌ حامد حبیبی
  • برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی

      به ترتیب این سه کتاب را انتخاب می‌کنم:

      1. آن‌جا که پنجرگیری‌ها تمام می‌شوند،‌ حامد حبیبی
      2. پری فراموشی، فرشته احمدی
      3. برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی
      » ادامه مطلب

      مجلس یادبود

      0 نظر
      اخطار: خطر لو رفتن داستان لاست

      به مناسبت درگذشت جان‌سوز مرحوم مغفور "سعید جراح" که عمری را صادقانه در راه شکنجه ملّت، ‌تعمیر انواع بی‌سیم و تاکی‌واکی، تیزبازی،  خنثی‌کردن انواع بمب‌های هیدروژنی و دینامیت، آدم کشی در زمین‌های گلف و ... سپری کرده بود مجلس ختمی در محل تکیه عراقی‌های مقیم جزیره واقع در ایستگاه هیدرا برگزار خواهدشد. ضمنن مجلس زنانه نیز در کنار بقایای ایستگاه قو برگزار خواهدشد. اجرکم عنداله.ب

      » ادامه مطلب

      خواهم تو شوی محبوب‌ دلم

      0 نظر

      خب. قبل از این‌که خوابگرد تو وبلاگش فراخوانی بده در مورد انتخاب محبوب‌ترین کتاب داستانی وبلاگ‌نویسان ایران، من برای خودم برنامه‌ای ریخته‌بودم که از روی  حساب‌کتاب و نظم و با هدف و این حرف‌ها مطالعه کنم. قرار بود از داستان کوتاه شروع کنم و هر چی مجموعه داستان کوتاه از نویسندگان غیرایرانی دارم بخونم و بعد برم سراغ هاروکی موراکامی، ‌جومپا لاهیری و  همینگ‌وی و کافکا  و… . بنا داشته و دارم هرچی از این‌ کتاب‌ها که چاپ شده و در دسترس هست بخونم. (البته به نوعی این جور مطالعه کردن خیلی سخته و خواننده زود خسته می‌شه. اگه یه نمه تنوع تو کار آدم باشه لذّت بیشتری می‌بره. ولی باید بگم از این شاخه به اون شاخه پریدن هم خسته‌شدم). خب. با این فراخوان برنامه عوض شد و باید شروع کنم به خوندن داستان‌ها و رمان‌های ایرانی.  هاروکی و ریموند و جومپا و بقیه هم می‌تونند منتظر باشند. نمی‌تونند؟

      از بین لیست کتاب‌های داستانی فارسی منتشر شده در سال 87 من فقط این کتاب‌ها رو دارم:

      برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی، چشمه
      آویشن قشنگ نیست، حامد اسماعیلیون
      امشب در سینما ستاره، پرویز دوائی
      نگران نباش، مهسا محب‌علی
      دوقدم این ور خط، احمد پوری
      پری فراموشی، فرشته احمدی
      کافه پری دریایی، میتراالیاتی
      به خاطر یک فیلم بلند لعنتی، داریوش مهرجویی
      احتمالاً گم شده‌ام، سارا سالار
      آن جا که پنجرگیری‌ها تمام می‌شوند،‌ حامد حبیبی.

      به غیر از دوتا از این کتاب‌ها  بقیه رو نخوندم. قصد دارم به ترتیب همه‌شون رو بخونم و به تدریج  تو وبلاگم در موردشون بنویسم و در آخر هم لیست سه‌تایی محبوب‌ترین‌هام رو انتخاب کنم. امیدوارم بتونم  کتاب‌های جدیدی به لیست خودم اضافه‌کنم و اگر آقای خوابگرد مهلت فراخوان رو تمدید کنه در مورد اون‌ها هم بنویسم.

      » ادامه مطلب

      ترّنم موزون

      0 نظر

      «…دلم گرفته،
      دلم عجیب گرفته،
      و هیچ چیز،
      نه اين دقايق خوشبو، كه روی شاخه نارنج می‌شود
      خاموش،
      نه اين صداقت حرفی، كه در سكوت میان دو برگ اين
      گل شب بوست،
      نه، هيچ چيزمرا از هجوم خالی اطراف
      نمی‌رهاند.
      و فكر می‌كنم
      كه این ترنم موزون حزن تا به ابد
      شنیده خواهد شد.»
      سهراب سپهری

      لینک عکس

      » ادامه مطلب

      درخاست‌نامه

      0 نظر

       

      جناب آقای خدا
      قربونتون برم
      با سلام
      با کمال اهترام باید به عرض برسانم که شوربختانه امروز صبح  وقتی که به دنبال صدای گوش‌خراش آژیر دزدگیر ماشین همسایه هراسان از خواب پریدم و روی تختم نشستم فرشته محترمی كه بر روی دوش راست اینجانب نشسته و مشغول سَبت كارهای نیك اینجانب بودند (آن‌طور كه جنابعالی مستحظرید تعداد آنها هم كم نیست)، در اثر برخورد شدید با پنجره باز اطاق خواب به شدّت مجروح شدند. بدبختانه تلاش‌های این‌جانب برای حفظ جان ایشان مُسمر ثمر نبودند و ایشان سقط شدند. ضمن اعلام تأثر و تحمّل شدید اینجانب، خواهشمندم نسبت به معرفی جانشین سالح ایشان دستور اقدام آجل را صادر فرمایید. 
      در ضمن فرشته دوش چپ این‌جانب نیز در حدود 10 سال است كه به دلایل نامعلومی به رحمت جنابعالی رفته‌است. از آن‌جایی كه به نظر من حضور ایشان جهت ثبت گناهان احتمالی اینجانب (زبانم لال) زَروری نمی‌باشد و ایشان نیز در اکصر اوقات بیکار نشسته‌بودند و با شاهدونه تو گوش فرشته سمت راستی می‌زدند، خواهشمند است نسبت به ادامه فقدان ایشان دستور همكاری لازم را صادر فرمایید.
      با تشكر بنده نیکوکار درگاه شما
      اینجانب


      پی‌نوشت: لیستی از کارهای نیک جُزوی که از امروز صبح تا حالا انجام داده‌ام و احتمال می‌دهم که به دلیل رِهلت فرشته عزیز در جایی ثبت نشده باشند به پیوست می‌فرستم تا "اگر شما بخواهید" در سیاهه اعمال نیک‌م ثبت گردند و موجبات خسران و ضرر و زیان این‌جانب نگردد: بر پانمودن 3400 رکعت نماز مُصتحبّی، کمک به مستمندان به میزان 2698 میلیون ریال،‌ کمک به 26000 هزار نابینا برای عبور از خیابان، بر جای آوردن سه فقره حجّ عمره و یک حجّ طَمتّع و در ضمن از صبح تا حالا هم روزه هستم و چیزی نخوردم.

       

      لینک عکس

      Related Posts

      (more..)
      » ادامه مطلب

      نمایشگاه گروهی پوستر در زنجان

      0 نظر

       

      p

      زمان:4 لغایت 9 اردی‌بهشت
      نشاط فرّخی،‌سارا بهراملوئیان،‌صبا مرتضوی
      مکان: فرهنگ‌سرای امام خمینی. گالری هنر (بازدید از ساعت 16 تا 19 بعدازظهر)

      » ادامه مطلب

      خواب مي بينم، پس هستم

      0 نظر

       

      لینک عکس

      تو یه سالن نیمه‌تاریك و خفه بودم كه من رو به یاد سالن آمفی‌تاتر دبیرستان شریعتی می‌انداخت. یادم نمی‌اومد چطور و كی اومده بودم اونجا. احساس می‌كردم هوای بیرون باید خیلی سرد باشه. چون شیشه‌ها بخار كرده‌بودن و مثل این‌كه داشت برف می‌بارید. دوروبری‌های من همه غریبه‌هایی بودن. اون‌جور که کِرْوکِر با هم می‌خندیدن و شوخی می‌کردند مشخص بود که با هم آشنا بودن. فكر كنم جلسه كنكور بود. چون یه پاسخ‌نامه شبیه به پاسخ‌نامه‌های کنکور جلوی دستم روی صندلی بود. ناگهان یه نفر از پشت بلندگو گفت:«داوطلبان گرامی. لطفن شروع كنید». خیلی ترسیدم. اصلا آمادگی امتحان دادن نداشتم. حالا چیكار باید می‌كردم؟ من كه 15 سال پیش كنكور داده‌بودم و تو دانشگاه هم قبول شده‌بودم. پس این مسخره‌بازی‌ها چیه؟ صبر كن ببینم... . حتمن داشتم خواب می‌دیدم. بله ....خواب می‌دیدم. خیالم راحت شد. یه لحظه خیلی شلوغش كرده‌بودم. الان هم بیدار می‌شم و همه چیز تموم می‌شه. خواستم بیدار بشم كه یه نفر داد كشید. "آهای تو! چیكار داری می‌كنی؟"
      - "می‌خوام بیدار بشم."
      - "غلط كردی مگه الكیه؟ بشین سر جات و به سوال‌ها جواب بده."
      - "یعنی چی آقا! این چه طرز حرف زدنه؟ من الان دارم شما رو تو خواب می‌بینم. باید هم بیدار بشم."
      - "لازم نكرده. نظم سالن رو به هم نریز. بگیر بشین سرجات."
      -"آقا جان خجالت بكش به شما چه مربوطه؟ [الان هم بیدار می‌شم و این یارو از بین می‌ره و دلم هم خنك می شه]. كمی زور زدم چشم‌هام رو باز كنم. نشد. بازهم سعی كردم. نشد كه نشد. ترسیدم. خیلی خیلی هم ترسیدم. شاید مُردم و این‌ها هم رویاهای بعد از مرگه. ولی فكر نكنم . بعد از مرگ كارنامه كنكور رو می‌دن به دستت نه این‌كه بخوان یه بار دیگه ازت امتحان بگیرن. صدای خنده‌ای همین طور بلند و بلند تر می‌شد. "هه ...هه... می‌خواد بیدار بشه.... بیدار بشه...."
      فایده‌ای نداشت نمی‌تونستم بیدار بشم. فكر كردم عاقلانه‌ترین راه اینه كه به سؤال‌ها جواب بدم شاید حواسم پرت شد و بیدار شدم. شروع كردم. زیاد به سختی 15 سال پیش نبود. خیلی هم ساده بود . كمی تمركز كردم و شروع شد.....
      از اون‌روز تا حالا دیگه نتونستم بیدار بشم. همون‌طور خواب موندم و موندم. دوباره دانشگاه قبول شدم. الان هم یه شغل خوب تو یه شرکت هواپیمایی پیدا کرده‌ام. ازدواج كرده‌ام و صاحب سه تا بچه سه قلو شده‌ام. فعلن هم دارم زندگیمو می‌كنم. ان‌شاء‌الله وقتی مُردم، شاید تونستم از خواب بیدار بشم.

      کمی تا بیشتر از کمی نامربوط:

      » ادامه مطلب

      مرّیخی بدبخت من

      0 نظر
      يه سفينه كنار اتوبان زنجان – قزوين (مابين سلطانيه و صايين قلعه) فروداضطراری كرده بود. يک موجود بيگانه قد بلند مؤنث يه گالن خالي برای حمل اورانيم 238 گرفته بود دستش و برای هر ماشينی كه از كنارش رد می‌شد دست تكون می‌داد. هیچ کس نگه‌نداشت. ما هم نگه ‌نداشتیم. چون هیچ‌کس اورانیم 238  نداشت.

      پست‌های کمی تا قسمتی مرتبط

      » ادامه مطلب

      مهاجمان

      1 نظر
      سفینه‌های بی‌شمار مهاجمان همانند پرده‌ای آهنین آسمان را پوشانده‌بودند. آفتاب کم‌رمق پاییزی به سختی از لابه‌لای سفینه‌ها می‌گذشت و به روی جمعیتی که در دشت جمع شده‌بودند می‌تابید. دشتی وسیع که ده روز پیش، قبل از آخرین حمله لیزری سفینه‌ها، شهر بزرگی بود. شهری بزرگ که نمونه‌ای کوچک بود از همه شهرهایی که بر روی زمین یافت می‌شدند. شهری شامل  آسمان‌خراش‌ها، زندان‌ها، دادگاه‌ها، مجالس قانون‌گذاری و صد البته انسان‌هایی ذلیل و کوچک که غرق در مشکلات بزرگی بودند که زاییده کردارشان بود. اکنون همه آنها توسط مهاجمان در سراسر سیّاره از روی زمین پاک شده‌بودند. بازماندگان در آن دشت وسیع گرد آمده‌بودند و با دهان‌هایی باز به سفینه‌هایی خیره شده بودند که به  نظر می رسید به همراه خود حاکمان جدید و قوانین جدید را از سیّاره‌ای دوردست در عمق فضای بی‌انتها آورده بودند. در غروب روز دهم انتظار به سر رسید. غرش موتور سفینه‌ها بلند شد. گردوخاک همه جا را پوشاند. هیجان در مردم به اوج خود رسید. کسی نمی‌دانست چه اتّفاقی می‌افتد. همه منتظر بودند. مهاجمان که هیچ‌ چیز به جز خون عطش آن‌ها را ارضا نمی‌کرد بدون این‌که به جماعت درمانده زیر پای‌شان توجهی کنند راهی مدار زمین شدند تا به سیّاره بعدی بروند و در پشت سر خود جماعت نالانی را باقی گذاشتند که فریاد می‌زدند:«حالا ما چه کنیم؟».

      پست‌های مرتبط:

      » ادامه مطلب

      مثبت؟

      0 نظر

      اين گفتگو رو  تو  تاكسي شنيدم:
      اوْلی: رفتم كمي پول خرج كردم، كمي چونه زدم حل شد. قبول كردن كه برم جنس‌هام رو بگيرم ازشون (منظور جنس قاچاق. در اينجا: پارچه قاچاق) و جریمه هم ندم روی هم رفته جوابشون مثبت بود.
      دوْمي: حالا اين مثبت بودن خوبه يا بده؟
      اوْلي: منظورت چيه خوبه يا بده. مثبت بود ديگه!
      دوْمي: آخه من يه بار رفتم آزمايش اعتياد دادم جوابش مثبت بود. پدرم رو در اوردند. اون‌ها هم گول‌ت زدن.بهت گفتن جوابش مثبته ولی مي‌خوان بگيرن‌ت زندونی‌ات كنن، بدبخت!


      پست‌های مرتبط

      (more..)
      » ادامه مطلب

      دل‌تنگی‌ها

      3 نظر

      میشل استروگف یکی ازپرطرفدارترین سریال‌های تلویزیون در اوایل انقلاب بود. این مینی‌سریال محصول 1976در هفت قسمت  بر اساس رمانی به همین نام، نوشته ژول ورن، در  آلمان‌غربی تولید شده‌بود. یکی از دلایل استقبال فوق‌العاده‌ای که از این سریال شد موسیقی متن زیبای آن بود که ولادیمیر کوزما، ‌آهنگ‌ساز رومانیای، تولید آن را بر عهده داشت. بعدازانقلاب، ‌حوالی سال‌های 63 و یا 64، تلویزیون یک بار دیگر تصمیم به پخش آن گرفت. بعد از پخش دو قسمت از آن یک نفر زنگ زد به تلویزیون و گفت در زمانی که بچّه‌های مردم درجبهه‌ها در حال جنگ هستند و زیر آتش و گلوله دشمن شهید می‌شوند چرا این سریال‌های مبتذل را پخش می‌کنیدکه در آن  زن و مرد نامحرمی که خودشان را زن و شوهر  جا زده‌اند  با هم سفر می‌کنند و در دشت و بیابان تنها هستند! پخش سریال بلافاصله قطع شد و ملّت در خماری ماندند. جالب است بدانید که در همان زمان انواع و اقسام ترجمه‌هایی از کتاب میشل استروگف،‌که الهام بخش ساخت سریال بود، چاپ می‌شدکه در آن ها میشل‌استروگف و نادیا خودشان را خواهر و برادر جا می‌زنند تا مشکل شرعی و عرفی کنارهم بودن‌شان حل شود!. به یاد دارم این سریال یک بار هم توسط شبکه استانی مرکز زنجان که در آن سال‌ها، ‌اوایل دهه شصت،‌ تازه شروع به پخش برنامه‌ کرده‌بود بعد از اذان مغرب و عشا ، فکر کنم یکشنبه‌ها، پخش ‌شد.

      در همین رابطه:

      صفحه میشل استروگف در ویکی پدیای انگلیسی
      درباره کتاب میشل استروگف از کتاب‌نیوز
      صفحه ولادیمیر کوزما در ویکی‌پدیا
      دانلود موسیقی تیتراژ ابتدایی سریال
      دانلود قطعه nadia Theme
      میشل‌استروگف
      "موسیقی سریال میشل استروگف" در هارمونی‌تالک
      میشل استروگف در IMDB
      فایل تورنت برای دانلود سریال به زبان اصلی

      خاطره: چندروز پیش، تو اداره، دو قطعه معروف موسیقی متن این سریال را دانلود کردم. نمی‌تونم حس‌ّ‌ام را به طور دقیق توضیح بدم وقتی که بعد از بیست و خورده‌ای سال “تم نادیا” رو شنیدم. چشم‌هام رو که می‌بستم می‌تونستم برگردم به اون سال‌ها. سال‌های کودک‌ستان. سال‌های کودکی. سال‌هایی که همه جوون بودند. سال‌های “یام‌یام” و “کیت‌کت” و “علامتی که هم‌اکنون مي‌شنوید…” و “به به کودکان…بازشده کودکستان” و… . داشتم برای خودم خاطراتم رو مرور می‌کردم که هم‌کارم وارد اطاق شد. عاقله‌مردیه با چهل و خورده‌ای سال. درگیر زندگی و زن و بچّه و همیشه گرفتار. بهش گفتم براتون یه سورپرایز دارم. می‌تونید بگید این آهنگ چه فیلمیه؟ وصدای اسپیکر رو بلند کردم. همین‌که ترانه رو شنید، همون‌طور که داشت پشت میزش می‌نشست  خشکش زد. با منّ‌و‌من گفت:«آهنگِ چیزه….میشل... ناد…یا….نادیا…نادیا». نشست پشت میز و گوش داد و کمی بعد ناگهان زد زیرگریه. گولّه گولّه اشک بود که از چشماش سرازیر می‌شد. با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود و به معنای واقعی داشت به پهنای صورت گریه می‌کرد. حسابی جا خوردم و دست‌و‌پام رو گم کردم. نمی‌دونستم چی بگم و یا چکار کنم. پخش مدیاپلیر رو گذاشتم رو تکرار و آروم از اطاق خارج شدم و  در رو بستم و با خاطراتش تنها گذاشتم. فکر می‌کنم یاد نوجوانی‌هاش افتاده بود. شاید هم یاد عشق دوران نوجوانی‌اش. یاد نادیای خودش. شاید هم یاد دورانی افتاد که کم‌تر گرفتار بوده و دنیا براش تعریف دیگه‌ای داشته. دنیایی که الان تقریبن به آخراش رسیده. دنیایی که تو اون نادیای دوران نوجوانی‌اش هم مثل خودش تبدیل شده به یه آدم میان‌سال با چندتا دختر و پسر که به همراه میشل‌استروگف میان‌سال و داغون  و در شرف بازنشستگی باید به فکر دانشگاه بچّه‌ها و جهاز دخترها و سرو سامون گرفتن پسرها و….باشند. دنیایی که روز به روز درک کردن و کنار اومدن باهاش سخت و سخت‌تر می‌شه.

      درهمین رابطه:‌

      خاطرات و جوجه تيغی‌ها
      » ادامه مطلب

      لحظه‌ها

      2 نظر

      این‌ لیست شامل فیلم‌های محصول دهه 2000 تا 2010 است. فیلم‌هایی که در آن سال‌ها دیده‌ام و تبدیل شده‌اند به قسمتی از خاطره و یاد آن دهه. ممکن است بین آن‌ها فیلم شاخص و مهمّی نباشد،‌ ممکن است عدّه‌ای از بعضی از فیلم‌های این لیست خوش‌شان نیاید و حتّی بعضی‌ها با دیدن بعضی از آن‌ها چهره در هم کنند و رو برگردانند. ولی این‌ها برای من سوسویی بودند که قسمتی از  آن سال‌ها را روشن کردند و نمایه‌ای از آن سال‌ها شدند.

      تکّه‌ها: از لحظه شروع سکانس کلیسای  Kill Bill: Vol. 2 تا آن جایی که عروس بیرون از کلیسا بیل را می‌بیند و می‌گوید:"« چطور پیدام کردی؟». نیم‌ساعت آخر Elizabethtown از آن‌جا که کلر در مراسم یادبود میچ،‌بیرون سالن، صدای گیتاربرقی می‌شنود،‌کمی فکر می‌کند و با لبخند به دِرو می‌گوید:« ترانه Free Bird. درسته؟».  سکانس مرگ ادوارد بلوم در Big Fish که پدر و پسر با هم آفریدند و اجراش کردند. صحنه‌ای از Collateral که مکس  تو اون کلوب شبانه خودش را به جای وینسنت جا زده‌بود و فلش حاوی اطّلاعات رو از آن مرتیکه قاچاقچی گرفته‌بود و داشت برمی‌گشت تا سوار تاکسي‌اش شود و در زمینه ترانه Destino de Abril شنیده می‌شد و ما مي‌توانستیم بغض مکس را با تموم وجود حس کنیم. صحنه‌ای از Vanilla Sky که تام کروز با  صورت داغانش روی برانکارد خوابیده‌بود و می‌بردنش به اطاق عمل و با  صدای نکره‌اش ترانه One Of us رو می‌خواند و دکتر برای پاچه‌خواری به پرستار گفت صداش خوبه ها!.  لباس‌های رنگارنگ خانم چان در فیلم Fa yeung nin wa. تمام ترانه‌ها و رنگ‌های شاد A Prairie Home Companion که متعلّق به دنیای بودند که در حال متلاشی شدن‌بود. تمام خّل‌بازی‌های هومرسیمپسون در The Simpsons Movie، ‌تمام مدیوم‌شات‌های  کالین فارل تو Miami Vice،‌تمام ترانه‌های Shine a Light، تلاش‌های جیم‌کری برای مخفی کردن دلبرکش در اعماق حافظه‌اش برای جلوگیری از پاک‌شدنش، در  Eternal Sunshine of the Spotless Mind به همراه برفی که در ساحل می‌بارید. فوران انواع و اقسام عشق و عاشقی در  The Curious Case of Benjamin Button به همراه  صحنه‌ای که  دیزی پیر دست بنجامین خردسال را گرفته بود و از دوربین دور می‌شد. شیر یا خط‌کردن‌های خاویربادم در No Country for Old Men . اشتیاق wall.e به گرفتن دست ایو  و لامپی که در دست‌های ایو روشن می‌شد در WALL·E. سکانسی از Up که با ازدواج کارل و الی شروع شد و با مرگ الی تمام شد  و ….

      ترتیب این لیست از بالا، ردیف اوّل سمت چپ آغاز می‌شود و به ترتیب سال ساخت ادامه پیدا می‌کند. برای تنظیم این لیست از تنظیمات دلم استفاده کردم و نه چیز دیگر. اگر فرصت کنم لیستی از آلبوم‌های موسیقی و کتاب‌های این دهه هم تنظیم خواهم کرد.

      پیشنهاد می‌کنم شما هم لیست خود را تنظیم کنید. تنظیم این لیست برای من به اندازه تماشای خود فیلم‌ها لذّت‌بخش بود.

        

      Kill Bill Vol. 1 25th Hour Vanilla Sky Fa yeung nin wa Almost Famous

      Kill Bill Vol. 2 The Animatrix Les triplettes de Belleville Big Fish Elephant

      Elizabethtown Sin City Collateral Eternal Sunshine of the Spotless Mind ghost in the shell

        No Country for Old Men The Simpsons Movie A Prairie Home Companion Miami Vice munich

         up WALL·E In Bruges Shine a Light The Curious Case of Benjamin Button

           



      Reblog this post [with Zemanta]
      » ادامه مطلب

      ایلیا، وقتی که دوساله شد

      2 نظر
      » ادامه مطلب

      اوّلین تابلو-شخصیت‌هایی که دوست‌شون داریم

      0 نظر

      اولین تابلویی که ایلیا کشید. یه‌ خورده! هم من کمکش کردم. اسمش رو هم گذاشتیم “شخصیت‌هایی که دوست‌شون داریم”.

      » ادامه مطلب

      تونل

      2 نظر

       

      وقتی زندان‌بانان  تونل مخفی را که از وسط آسایشگاه زنان سر در می‌آورد پیدا کردند علّت باردارشدن‌های ناگهانی زندانیان زن در چندوقت اخیر مشخص شد. زندان‌بانان مرد تبرئه شدند و رییس زندان دستور داد زندان کوچکی برای نوزادان بین آسایشگاه زنان و آسایشگاه مردان احداث شود.

      » ادامه مطلب