مکش

0 نظر

عادت دارم وقتی بیدار شدم شرح خواب‌هایی را که به یادم مانده‌است در جایی بنویسم. زمانی به این خواب‌ها به عنوان این‌که هشداری هستند از آن‌چه ممکن است در آینده اتّفاق بیافتند و یا شاید در حال وقوع هستند نگاه می‌کردم. ولی حالا که آن‌ها را می‌خوانم احساس می‌کنم بیشتر  آنها  بازتابی هستند از ترس‌ها و شادی‌ها و امید‌هایی که داشته و دارم. زیاد به دنبال معنی آن‌ها نیستم. بیشتر مبدأ‌ و ریشه آن‌ها برایم مهم هستند. گرچه بیشتر اوقات که سردرگم و گیج که از خواب می‌پرم و به آن‌ها فکر می‌کنم می‌بینم که هیچ ریشه و معنی و مبدأی برای آن‌ها نمی‌توانم متصوّر باشم.

شماره یک: در اداره، در اطاقم نشسته‌بودم و  از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. ناگهان تاریکی عظیمی را دیدم که کلّ شهر را احاطه کرده و مانند مار عظیمی در حال بلعیدن همه‌چیز است و به آرامی نزدیک می‌شود. مانند همه کابوس‌هایی که می‌بینم طبق معمول نگران ایلیا و طنّاز شدم که در خانه تنها بودند. به سرعت از جایم بلند شدم. موبایلم را برداشتم تا به خانه زنگ بزنم. آنتن نمی‌داد و شبکه‌ها قطع بودند. چراق قوّه‌اش را روشن کردم و به طرف در دویدم. کات شد به بیرون از اداره. همه‌جا تاریک بود. تاریکی به من رسیده و گذشته‌بود. احساس می‌کردم که تاریکی مثل ژله‌ِ عظیمی همه‌جا را پوشانده‌است. حتّی احساس کردم که کمی چسبنده‌است و راه نفس را می‌بندد. به طرف خانه دویدم. تنها بودم و کسی در خیابان نبود. کات به جلوی فروشگاه رفاه. تاریکی غلیظ و غلیظ‌تر شده‌بود و مرا در خود گرفتار کرده‌بود. نمی توانستم بدوم، راه بروم و یا حتّی حرکت کنم. ایستاده بودم و با ترس به افق نگاه می‌کردم. صدای کسی که در نزدیکی من در تاریکی غلیظ و چسبنده گرفتار شده‌بود و به نظر می‌رسید که در ان تاریکی با خود حرف می‌زند به گوش می‌رسید. "وقتی همه‌جا را فراگرفت، مکش آغاز می‌شود". کات به چشمه ‌نور تاریک و چِرکی که در گوشه‌ای از آسمان بازشده بود و در حال چرخیدن بود. به نظر نمی‌رسید که قسمت تحتانی یک سفینه و یا  ربات غول‌آسایی باشد که قصد بلعیدن دنیا را دارد. در خواب  همیشه می‌توان با قطعیّت در مورد چیزی و یا کسی مطمئن بود. همین طور خیره‌مانده بودم به چشمه غول‌آسا که چرخشش تندتر و تندتر می‌شد. کمی بعد مکش آغاز شد. چشمه مثل یک جاروبرقی شروع کرد به مکیدن تاریکی و همه چیزهایی که درونش بودند. آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، تابلوهای راهنمایی و رانندگی، سگ‌ها، گربه‌ها و همه‌چیز پرواز‌کنان به سمت چشمه می‌رفتند و درونش ناپدید می‌شدند. مکش قوی‌تر و قوی‌تر شد و کمی بعد خانه‌ها، خیابان‌ها، ساعت‌ها، هوا، کوه‌ها،‌شهرها، کشورها، زمین، ستاره‌ها و همه‌چیز را به درون خود کشید و من آخرین چیزی بودم که به درون چشمهِ تاریک و چِرک فرورفتم.

 

منبع عکس این‌جا

» ادامه مطلب

چاقودرپُشت

1 نظر

سال‌هاست که چاقوی بزرگی در پشتم فرو رفته‌است. تا دسته فرو رفته و تیغه تیز و بلندش از درونم گذشته و به دیواره سینه‌ام ایستاده‌است. می‌توانم نوک تیزش را زیر پوست سینه‌ام حس کنم که سعی می‌کند بیشتر بخراشد و بدرد و پاره کند. بعضی روزها که کم‌تر غذا می‌خورم و فعّالیّت بدنی‌ام هم زیاد می‌شود و کمی وزن کم می‌کنم می‌توانم نوک تیز و زنگ‌زده‌اش را ببینم که پوستم را سوراخ کرده و بیرون زده‌است و قطره خون کم‌رنگ و رقیقی از نوکش آویزان مانده‌است. چاقو در وسط پشتم فرو رفته‌است. نمی‌توانم دست‌هایم را بچرخانم، تاب بدهم و ببرم پشتم تا شاید بتوانم لمسش کنم، نوازشش کنم و یا شاید اگر خواستم بیرون بکشم‌اش. آن اوایل که چاقو تازه در پشتم نشسته‌بود به سختی می‌توانستم شب‌ها بخوابم. رانندگی کنم و یا در دفترکارم پشت میز بنشینم. تیغه چاقو درون سینه‌ام جابه‌جا می‌شد و نفسم را می‌برید. راه‌حلی که به ذهنم رسید، ساده‌بود. درون تشکم را به اندازه دسته چاقو سوراخ کردم تا چاقو در آن جای بگیرد و بتوانم به راحتی بخوابم. صندلی ماشین و صندلی‌ام در دفتر‌ِ کارم نیز به همین سرنوشت دچار شدند تا بتوانم به راحتی رانندگی کنم و کارهایم را انجام دهم. به راحتی؟ به راحتی بخوابم؟ به راحتی رانندگی کنم؟ خنده‌دار است. با هر نفسی که می‌کشیدم، ‌با هر لبخند، اندوه و اشکی تیغه چاقو درونم را بیشتر می‌خراشید،‌ می‌سوزاند و می‌بُرید. دردْ در درونم می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخد و می‌چرخد.
دیدن چهره هراسان مردم و شنیدن صدای جیغ آمیخته به ترّحم زنان برایم عادّی شده‌است. می‌دانم که هرجا بخواهم بروم همیشه هستند کسانی که بعد از  شوکّه‌شدن و ابراز تعجّب از دیدن دسته چاقویی که این طور طبیعی و عادّی در پشتم نشسته‌است، جلو می‌آیند و می‌خواهند به همراه من عکسی بیاندازند فیلمی بگیرند و آن‌ها را در انجمن‌های اینترنتی و فیس‌بوک دست به دست بچرخانند. ابراز محبّتْ و علاقه شدید از طرف دخترکان و زنانی که طالب عشق‌بازی با مردی هستند که چاقویی از میان سینه‌اش گذشته‌است و به نظر می‌رسد که این موقعیّت غریب لذّت دو چندانی به آنان خواهد داد برایم عادّی شده‌است. هیچ کشش و علاقه‌ای نسبت به دیگران در من وجود ندارد. چاقو هرگونه ارتباطی را که میان من و مردم وجود داشت بریده است و من تنها مانده‌ام.
نمی‌توانم زمانی را که در پشتم چاقویی فرو نرفته‌بود به یاد بیاورم. چاقو رشته خاطراتم را گسسته و چیزی را قبل از آن و بدون آن به یاد نمی‌آورم. نمی‌توانم امکان زندگی کردن بدون این چاقو را تصوّر کنم. برایم وجود آسایش و آرامشْ بدون درد برّنده‌ای که درون سینه‌ام می‌طپد محال است. هیچ علاقه‌ای به خارج کردن چاقو ندارم. می‌توانم وارد اورژانس نزدیک‌ترین بیمارستان شوم و از اوّلین اَنترنی که می‌بینم خواهش کنم تا این کار را بدون درد و رنج برایم انجام دهد. مطمئنّم بلافاصله بعد از خارج‌شدن از بیمارستان چاقوی دیگری در پشتم خواهد‌نشست. هوا پر است از چاقوهای ناشناسی که بی‌هدف می‌چرخند و به دنبال بدن‌های گرم و نرمی هستند که پذیرای‌شان باشد. لااقل این چاقو مهربان‌تر است. سال‌هاست که با هم هستیم و به همدیگر عادت کرده‌ایم. او آن پشت مواظب است چاقوی دیگری در پشتم فرو نرود و من غلاف خوبی برای او بوده‌ام و خواهم‌بود.

 

کمی تا قسمتی مربوط و نامربوط

from tag داستانک

» ادامه مطلب