مهاجمان

1 نظر
سفینه‌های بی‌شمار مهاجمان همانند پرده‌ای آهنین آسمان را پوشانده‌بودند. آفتاب کم‌رمق پاییزی به سختی از لابه‌لای سفینه‌ها می‌گذشت و به روی جمعیتی که در دشت جمع شده‌بودند می‌تابید. دشتی وسیع که ده روز پیش، قبل از آخرین حمله لیزری سفینه‌ها، شهر بزرگی بود. شهری بزرگ که نمونه‌ای کوچک بود از همه شهرهایی که بر روی زمین یافت می‌شدند. شهری شامل  آسمان‌خراش‌ها، زندان‌ها، دادگاه‌ها، مجالس قانون‌گذاری و صد البته انسان‌هایی ذلیل و کوچک که غرق در مشکلات بزرگی بودند که زاییده کردارشان بود. اکنون همه آنها توسط مهاجمان در سراسر سیّاره از روی زمین پاک شده‌بودند. بازماندگان در آن دشت وسیع گرد آمده‌بودند و با دهان‌هایی باز به سفینه‌هایی خیره شده بودند که به  نظر می رسید به همراه خود حاکمان جدید و قوانین جدید را از سیّاره‌ای دوردست در عمق فضای بی‌انتها آورده بودند. در غروب روز دهم انتظار به سر رسید. غرش موتور سفینه‌ها بلند شد. گردوخاک همه جا را پوشاند. هیجان در مردم به اوج خود رسید. کسی نمی‌دانست چه اتّفاقی می‌افتد. همه منتظر بودند. مهاجمان که هیچ‌ چیز به جز خون عطش آن‌ها را ارضا نمی‌کرد بدون این‌که به جماعت درمانده زیر پای‌شان توجهی کنند راهی مدار زمین شدند تا به سیّاره بعدی بروند و در پشت سر خود جماعت نالانی را باقی گذاشتند که فریاد می‌زدند:«حالا ما چه کنیم؟».

پست‌های مرتبط:

» ادامه مطلب

مثبت؟

0 نظر

اين گفتگو رو  تو  تاكسي شنيدم:
اوْلی: رفتم كمي پول خرج كردم، كمي چونه زدم حل شد. قبول كردن كه برم جنس‌هام رو بگيرم ازشون (منظور جنس قاچاق. در اينجا: پارچه قاچاق) و جریمه هم ندم روی هم رفته جوابشون مثبت بود.
دوْمي: حالا اين مثبت بودن خوبه يا بده؟
اوْلي: منظورت چيه خوبه يا بده. مثبت بود ديگه!
دوْمي: آخه من يه بار رفتم آزمايش اعتياد دادم جوابش مثبت بود. پدرم رو در اوردند. اون‌ها هم گول‌ت زدن.بهت گفتن جوابش مثبته ولی مي‌خوان بگيرن‌ت زندونی‌ات كنن، بدبخت!


پست‌های مرتبط

(more..)
» ادامه مطلب

دل‌تنگی‌ها

3 نظر

میشل استروگف یکی ازپرطرفدارترین سریال‌های تلویزیون در اوایل انقلاب بود. این مینی‌سریال محصول 1976در هفت قسمت  بر اساس رمانی به همین نام، نوشته ژول ورن، در  آلمان‌غربی تولید شده‌بود. یکی از دلایل استقبال فوق‌العاده‌ای که از این سریال شد موسیقی متن زیبای آن بود که ولادیمیر کوزما، ‌آهنگ‌ساز رومانیای، تولید آن را بر عهده داشت. بعدازانقلاب، ‌حوالی سال‌های 63 و یا 64، تلویزیون یک بار دیگر تصمیم به پخش آن گرفت. بعد از پخش دو قسمت از آن یک نفر زنگ زد به تلویزیون و گفت در زمانی که بچّه‌های مردم درجبهه‌ها در حال جنگ هستند و زیر آتش و گلوله دشمن شهید می‌شوند چرا این سریال‌های مبتذل را پخش می‌کنیدکه در آن  زن و مرد نامحرمی که خودشان را زن و شوهر  جا زده‌اند  با هم سفر می‌کنند و در دشت و بیابان تنها هستند! پخش سریال بلافاصله قطع شد و ملّت در خماری ماندند. جالب است بدانید که در همان زمان انواع و اقسام ترجمه‌هایی از کتاب میشل استروگف،‌که الهام بخش ساخت سریال بود، چاپ می‌شدکه در آن ها میشل‌استروگف و نادیا خودشان را خواهر و برادر جا می‌زنند تا مشکل شرعی و عرفی کنارهم بودن‌شان حل شود!. به یاد دارم این سریال یک بار هم توسط شبکه استانی مرکز زنجان که در آن سال‌ها، ‌اوایل دهه شصت،‌ تازه شروع به پخش برنامه‌ کرده‌بود بعد از اذان مغرب و عشا ، فکر کنم یکشنبه‌ها، پخش ‌شد.

در همین رابطه:

صفحه میشل استروگف در ویکی پدیای انگلیسی
درباره کتاب میشل استروگف از کتاب‌نیوز
صفحه ولادیمیر کوزما در ویکی‌پدیا
دانلود موسیقی تیتراژ ابتدایی سریال
دانلود قطعه nadia Theme
میشل‌استروگف
"موسیقی سریال میشل استروگف" در هارمونی‌تالک
میشل استروگف در IMDB
فایل تورنت برای دانلود سریال به زبان اصلی

خاطره: چندروز پیش، تو اداره، دو قطعه معروف موسیقی متن این سریال را دانلود کردم. نمی‌تونم حس‌ّ‌ام را به طور دقیق توضیح بدم وقتی که بعد از بیست و خورده‌ای سال “تم نادیا” رو شنیدم. چشم‌هام رو که می‌بستم می‌تونستم برگردم به اون سال‌ها. سال‌های کودک‌ستان. سال‌های کودکی. سال‌هایی که همه جوون بودند. سال‌های “یام‌یام” و “کیت‌کت” و “علامتی که هم‌اکنون مي‌شنوید…” و “به به کودکان…بازشده کودکستان” و… . داشتم برای خودم خاطراتم رو مرور می‌کردم که هم‌کارم وارد اطاق شد. عاقله‌مردیه با چهل و خورده‌ای سال. درگیر زندگی و زن و بچّه و همیشه گرفتار. بهش گفتم براتون یه سورپرایز دارم. می‌تونید بگید این آهنگ چه فیلمیه؟ وصدای اسپیکر رو بلند کردم. همین‌که ترانه رو شنید، همون‌طور که داشت پشت میزش می‌نشست  خشکش زد. با منّ‌و‌من گفت:«آهنگِ چیزه….میشل... ناد…یا….نادیا…نادیا». نشست پشت میز و گوش داد و کمی بعد ناگهان زد زیرگریه. گولّه گولّه اشک بود که از چشماش سرازیر می‌شد. با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود و به معنای واقعی داشت به پهنای صورت گریه می‌کرد. حسابی جا خوردم و دست‌و‌پام رو گم کردم. نمی‌دونستم چی بگم و یا چکار کنم. پخش مدیاپلیر رو گذاشتم رو تکرار و آروم از اطاق خارج شدم و  در رو بستم و با خاطراتش تنها گذاشتم. فکر می‌کنم یاد نوجوانی‌هاش افتاده بود. شاید هم یاد عشق دوران نوجوانی‌اش. یاد نادیای خودش. شاید هم یاد دورانی افتاد که کم‌تر گرفتار بوده و دنیا براش تعریف دیگه‌ای داشته. دنیایی که الان تقریبن به آخراش رسیده. دنیایی که تو اون نادیای دوران نوجوانی‌اش هم مثل خودش تبدیل شده به یه آدم میان‌سال با چندتا دختر و پسر که به همراه میشل‌استروگف میان‌سال و داغون  و در شرف بازنشستگی باید به فکر دانشگاه بچّه‌ها و جهاز دخترها و سرو سامون گرفتن پسرها و….باشند. دنیایی که روز به روز درک کردن و کنار اومدن باهاش سخت و سخت‌تر می‌شه.

درهمین رابطه:‌

خاطرات و جوجه تيغی‌ها
» ادامه مطلب