با اینا زمستون رو سر می‌کنم

3 نظر

عکس از اینجا

 

هادی مقدّم‌دوست در «همشهری داستان ویژه عید» روایتی دارد با عنوان “همه آن‌چه با دماغ می‌شنوی” که مجموعه‌ای است از بوهایی که مقدّم دوست با دماغ شنیده و شناخته‌است. روایت شیرینی که خواندنش هرکسی را به یاد کلکسیون خودش می‌اندازد. هر کسی برای خودش مجموعه‌ای دارد از بوهایی که یادآور لحظه‌لحظه زندگی‌اش است. همان‌طور که من دارم و مجموعهٔ زیر را از گوشه‌گوشه خاطراتم بیرون کشیدم و نوشتم. این روایت را به مناسبت رسیدن بهار نوشتم. بهانه‌ای برای استقبال از عید و بهار. باید اعتراف کنم که نوشتن این متن و یادآوری خاطرات منتهی به آن در جاهایی منقلبم کرد، شادم کرد و در جاهایی اشک به چشمانم آورد.

پیشاپیش حلول سال نو را به همه شما تبریک عرض می‌کنم.

بوی کیهان بچّه‌های تازه وقتی که هفت سالم بود. بوی گلوی ایلیا وقتی که شیرخشک می‌خورد و می‌ریخت روش، بوی دودهِ صبح‌های خیابان انقلاب تهران، بوی صبح‌هایِ زودِ گاوازنگ، بوی صبح‌هایِ زودِ روستا، بوی خمیر نان  چسبیده به دیوار تنور هیزمی، بوی تخم‌مرغ نیمرویی که با روغن حیوانی پخته و روی زرده‌اش دارچین ریخته‌شده‌باشه، بوی پوست پرتقال سوخته‌ای که روی بخاری نفتی مونده‌باشه، بوی نان برشته‌شده‌ای که به بخاری نفتی تبریزی بدون حفاظ چسبیده‌باشه، بوی باروت سوخته‌شده تو شب چهارشنبه‌سوری، بوی کتابخانه سهروردی وقتی که تو یه صبح تابستون اولین نفری باشی که واردش می‌شی،  بوی خونه وقتی بعد از یه مسافرت طولانی مدّت برگردی، بوی دینامِ تازهِ چرخ خیّاطی، بوی ملافه‌های تمیز خونه عمّه مقبول، بوی حیاط آب‌خورده  عصر یه روز تابستون تو ماه رمضون، بوی کتاب  "بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا"  وقتی که از لای کادو بیرون کشیدم‌اش تو عصر یه تابستان سال ۶۵، بوی لیموترش تازه، بوی طالبی که تو یخچال مونده‌باشه، بوی اطاق خوابگاه تو اولین روز ترم، بوی صبح زودِ مدرسه تو اوّل مهر، بوی لباس گچی و عرقی‌مون وقتی بدو بدو به عشق برنامه کودکِ عصر از مدرسه به خونه می‌رسیدیم، بوی بربری تازه‌ای که بابا صبح‌ها از موسی می‌خرید، بوی اداره تو اوّلین روزی که کارم رو شروع کردم، بوی ضریح حرم امام رضا، بوی یه خونه تازه‌ساز که کف اتاق‌هاش با موکت نو فرش شده‌باشه، بوی دفترچه‌های چهل‌برگِ تازه که بابا از فروشگاه تعاونی مصرف راهآهن می‌خرید، بوی صبحِ یه روز برفی، بوی سیگار دان‌هیل، بوی توتون سیگاری که آقاجان می‌پیچوند لای زرورق، بوی چارقد همیشه تميز آبا، بوی پیچ امین‌الدوله که عصرهای خنک تابستان کوچه رو پر می‌کرد، بوی خونه طنّازاینها وقتی برای اولین بار واردش شدم، بوی گلِ مریم، بوی نمِ زیرزمین خونه اصغردایی تو اعتمادیه،   بوی برگ‌های زرد درخت شاتوت، بوی درخت شاتوت تو شب‌های خنک تابستون، بوی فضای داخل یه تاکسی تو زمستان وقتی که  بیرون برف می‌آد و بخاری‌اش روشنه، بوی دریا، بوی اردوگاه میرزا کوچک‌خان، بوی برجک نگهبانی تو یه پادگان وقتی که نگهبان قبلی توش سیگار بهمن کشیده‌باشه، بوی کیفِ مدرسه بچّه‌ها، بوی یک مزرعه نخود بعد از برداشت محصول، بوی باغی که تازه درخت‌های تبريزی‌اش روبریده‌باشند، بوی شیرتازه وقتی که حاج‌آقا رفیعی با دست‌های لرزانش دبّه‌اش رو توی یه حلبی خالی ۱۷ کیلويی خالی می‌کرد، بوی ویدیو وی‌اچ اس آیوا 102… .

» ادامه مطلب

لحظه

2 نظر
1) کتابهایی هستند که بعد از خواندن چندصفحه  از آنها  حسّ قشنگِ نوشتن به سراغت میآید و دوست داری بنشینی و قلم برداری و بنویسی و - یا لپتاپِت رو روشن کنی و کیبوردنوازی کنی- و عیشات را دوچندان کنی. برای من  کتابهای موراکامی مخصوصاً "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم؟" و همچنین "پاریس جشن بیکران" و یا به قول آن پیرِ نازنین، نجف دریابندری، "پاریس عیش مدام" از آن جملهاند.
2) روزهای آخر اسفند است و زمستان در حال احتضار. هوا کمی سرد است. دیروز که از اداره خارج میشدم  با وجود سوزی که در هوا بود نفسِ زمین را احساس کردم که بوی بهار میداد.  روزگار در حال بیدار شدن از خواب زمستانیست. باید قدر این لحظهها را دانست. باید بیرون رفت. جنگلی، باغی، کوهستانی، جایی و نفس عمیق کشید و لذّت برد. کمی که هوا گرمتر شد دوچرخه را برمیدارم و میزنم بیرون. لحظهای که در سرپایینی دوچرخه میرانی و هوای پاک و خنک به صورتت میزند و مورمورت میکند، در حالی که هدفون در گوشهایت است  و داری ترانهای را که دوست داری گوش میکنی  از آن لحظههایی است که در دنیایی دیگر  دلت برای‌شان تنگ خواهدشد.


Sent from my iPad
» ادامه مطلب