صبح است ساقیا

0 نظر

صبح زیبای بهاری – صبح جمعه 5 خرداد 91 - زنجان

» ادامه مطلب

خودنویس، نوشتن، همین و تمام

0 نظر

نوشتن برای من همیشه مثل یک آئین بوده‌است. دوست دارم مقدّمات انجام آن را به نحو احسن فراهم کنم تا بتوانم از انجام‌ش لذّت ببرم. فرقی نمی‌کند. این نوشتن می‌تواند نوشتن داستان باشد نوشتن برای دل باشد و یا نوشتن گزارش و یا نامه اداری. یکی از لوازم اجرای این آئین، خودکار و یا خودنویسی است که روان بنویسد و در حدّ مگنومِ رفیق‌مان هری کثیف خوش‌دست باشد. قبلن‌ها با خودکار می‌نوشتم (حالا مگر بیشتر ملّت به غیر از خودکار با چیز دیگری هم می‌نویسند؟). منظورم از آن نوع خودکارهای فشاری و یا پیچی است. یا  هرجور خودکاری به غیر از خودکار بیک. زمانی که وارد دانشگاه شدم نسرین یک خودکار پارکر اصل بهم هدیه داد که یک سال بیشتر دوام نیاورد و در کتابخانه دانشگاه به سرقت رفت. خودکار دیگری هم هدیه گرفتم که گم‌اش کردم. درسم که تمام شد و بیکار بودم و زیاد می‌نوشتم سعی می‌کردم با مداد فشاری بنویسم که اگر غلط‌غلوط نوشتم و اصلاحش کردم شکل ظاهری مطلبم زیاد آشفته و کثیف نشود. بعد هم که کامپیو‌تر آمد و به دنبالش وبلاگ آمد و تایپ کردن جای نوشتن را گرفت که آن هم برای خودش داستان دیگری دارد. زمانی هم که در شرکت مشغول به کار شدم روزانه باید کلّی نامه و گزارش می‌نوشتم و زیاد هم اهل نوشتن با خودکار نبودم. خودنویسی هدیه گرفته‌بودم که روان نبود و به اصطلاح زیاد گیر می‌کرد و هربار قبل از نوشتن باید می‌تکاندم‌ش تا روان شود. البته این تکان‌دادن‌ها دیوار پشتم در اطاقم توی اداره را پر از لکّه‌هایی کرده‌بود که شَتَک‌های جوهر ایجادکرده‌بود. یه جورهایی شبیه تابلوهایی شده‌بود که جکسون پولاک در مهدکودک می‌کشیده.
از آن‌جایی که طنّاز علاقه‌ای به تابلوهای جکسون پولاک نداشت و دوست نداشت یکی از آن‌ها را در خانه داشته‌باشد یه روز دستم را گرفت و باهم رفتیم لوازم‌التّحریر فروشی رسّام و یه خودنویس نوک نازک خریدیم با یک جوهر دیپلمات اصل آلمانی. خودنویس روانی بود و از نوشتن با آن لذّت فراوانی می‌بردم. بعد از آن بود که خودنویس‌چی شدم و تا حالا هم همیشه یه خودنویسْ َپرِ جیبم و یا توی کیفم هست که همیشه آماده تاخت و تاز و برداشتن بکارت کاغذهای سفید معصوم‌ست. در این چندسال چندین و چند خودنویس خریده‌ام که همه‌شان را یا گم کرده‌ام، یا به یغما رفته‌اند، یا به «گا»‌رت رفته‌اند و یکی از آن‌ها هم  توسط ایلیا بُستان شده‌است.
چند هفته پیش از یکی از دوستان بسیار عزیزم یک حوالهٌ خرید کتاب به عنوان کادوی تولّد هدیه گرفتم و طنّاز برایم نقدش کرد. یک لحظه از ذهنم گذشت که به جای کتاب بروم و یک خودنویس خوب بخرم. بعد پیش خودم فکر کردم من که الان یه خودنویسِ روان و خوش‌دست دارم و ازش هم راضی هستم بهتر‌ست کتاب بخرم. رفتم پیش حاجی‌رضا و چندتا کتاب خریدم. صبح فردای آن روز در دستشویی اداره خودنویس از جیبم افتاد و دَرَش جدا شد و فرو رفت در اندیشه آشفته چاه توالت. حالا یک خودنویس مانده وَرِ دلم با دَری که فرو رفته، پولی که صرف خرید کتاب شده و انتظار  فرصتی  برای خرید یک خودنویس دیگر.
پی‌نوشت: خوشبختانه هفته پیش خودنویس تازه‌ای خریدم. امیدوارم این یکی حدّاقل دو سه سالی دوام بیاورد.

» ادامه مطلب