دمِ غروب

سر شب بود و همه جا تاریک. هنوز چراغ‌های روشنایی معابر پونک نصب نشده‌اند. نوری که از تک‌وتوک نورافکن کارگاه‌های ساختمانی و یا ویترین یکی دو تا مغازه تازه ‌باز شده می‌آمد خیابان را روشن کرده‌بود. در ماشین بودم و داشتم می‌رفتم تخم‌مرغ بخرم. کیهان کلهر با شاه‌کمان‌اش داشت مغازله می‌کرد. جلوی مغازه نگه داشتم. ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم. هوا خنکی دل‌نواز پاییز را داشت. از سمت باغِِ باشگاه پیام صدای جیرجیرک می‌آمد. ناگهان ترکیب هوای خُنک،‌ تاریکی سُرمه‌ای و مخصوصاً ملودی جیرجیرک‌ها بهم آرامش داد. کمی لرزیدم و آرام شدم. همان‌جا ایستادم و از لحظه لذّت بردم. آن جلوتر، نور چراغ‌های شهر آسمان بالای باشگاه پیام را دورنگ کرده‌بود. طیفی بود که در پایین از نارنجی شروع‌می‌شد و هرچقدر که بالاتر می‌رفت تبدیل می‌شد به سُرمه‌‌ای قشنگی که مرا با خود می‌برد. یادم آمد که کسی گفته‌بود پنجاه و یا شصت‌سال پیش که زنجان شهر کوچکی بوده و هنوز مانده‌بود تا سروصدای ماشین‌ها تبدیل شود به جاروجنجال پس‌زمینه شهر،‌ دمِ غروب میان وسعت اشیاء، کمی بعد از فرونشستن غارغار کلاغ‌ها، جیرجیرِ جیرجیرک‌ها همه‌جا را پر می‌کرد. پدران و مادران‌مان وقتی که محو تماشای غروب‌های زیبای زنجان بودند هم‌سرایی جیرجیرک‌ها آرام‌شان می‌کرده، خستگی‌شان را می‌برده به جایی که نشانی از آن نبود و عاشق‌ می‌شدند. دو سه دقیقه همان‌طور کنار ماشین ایستادم و لذّت بردم. بعد رفتم سوپرمارکت و تخم‌مرغ خریدم با یک عدد مداد سیاه برای ایلیا تا اولین مشق عمرش را بنویسد.

راستی کلاغ‌ها کجا رفته‌اند؟ یادتان می‌آید دم غروب که غارغار کلاغ‌ها هم‌زمان با نوای اذان بلند می‌شد می‌دویدیم پشت پنجره و انبود کلاغ‌ها را می‌دیدم که غارغارکنان می‌رفتند به سمت درختان بلند کارخانه کبریت؟

درخت‌های بلند کارخانه کبریت چه شدند؟