آخر

0 نظر

با وزش نسیم ملایمی که رفته رفته تبدیل به طوفان‌ و گردباد‌ سهمگینی شد، دنیا به آخر نرسید.
آغاز فروپاشی دنیا زلزله خفیفی که از اعماق زمین شروع شد، نبود.
ویروس‌های جهش‌بافته، بمب‌ها و شهاب سنگ‌ها هم نبودند.
وقتی در را باز کردی و نسیمی پاییزی امتداد شال‌ات را به رقص آورد،
وقتی خارج شدی و در را پشت سرت بستی.
دنیا به آخر رسید.

» ادامه مطلب

Some Things Never Change

0 نظر
همیشه  ذوق و شوق برای گوش دادن به ترانه‌هایِ تازهِ خوانندگانِ موردعلاقه‌ام با واهمه همراه  است. می‌ترسم از این‌که مبادا جنابِ خواننده پیر شده‌، حسّ وحالش را از دست داده‌باشد.  یا استقبال از کارهای قبلی خُردش کرده‌است و  حالا حتماً نتوانسته‌است با آلبوم جدیدش همه خاطرات خوبی را که از کارهای قبلی‌اش داشته‌ام تکرار کند و طرحی نو دراندازد. به همین دلیل است که ترانه‌هایِ جدید همیشه در اولین دور گوش دادن دافعه ایجاد می‌کنند. ولی وقتی که دو یا سه بار به آن‌ها گوش می‌دهم، می‌روند درون ذهنم رسوب می‌کنند. بعد از گذشت  چند روز سرسخت‌ترین‌های‌شان یواش‌یواش خود را بالا می‌کشند و تحمیل می‌کنند و ناگهان می‌بینی که ملودی‌شان در مغزت می‌چرخد و می‌چرخد و داری زیر لب تکرارشان می‌کنی.

ولی آلبوم جدید کریس دِ بِرگ فرق می‌کرد. بعد ازبرداشتن آن‌ها از سرِ طاقچه تورنت، دو سه روزی طول کشید تا فرصت کردم به سراغ‌شان بروم. وقتی آلبوم را مزه مزه کردم از طعم گًس آلبوم‌های جدید خبری نبود. برخلاف همیشه حسّ خوبی بهم دست داد. ترانه‌هایش بازخوانی ترانه‌های قدیمی خودش است که به صورت آکوستیک اجرا شده‌اند. آن‌قدر قدیمی که به میزبان‌ش در تلویزیون بی‌بی‌سی گفت بعضی از این ترانه‌ها قبل از به دنیا آمدن شما نوشته‌شده‌اند. بارها و بارها شنیده‌شده‌ و اکنون با اجرايی متفاوت در قالب آلبوم Home منتشر شده‌اند.

حالا آلبوم جدیددر کنارم است. حسّی که از گوش دادن‌ش بهم دست داد همانند ملاقات با یک دوستِ قدیمی بود که زمانی با او صمیمی بوده‌ای و مدت‌هاست که خبری از او نیست. بعد ناگهان او را می‌بینی. می‌بینی که چقدر عوض شده و گذر زمان او را تبدیل به انسان دیگری کرده‌است با علایق و احساسات متفاوت با سال‌های گذشته. همان طور که تو فرق کرده‌ای و همان آدم قبلی نیستی. ولی می‌دانی که می‌توانی در کنارش خاطرات قدیمی با هم بودن را مرور کنی و شاد شوی.

مدّت‌ها بود به سراغ کریس‌د‌بِرگ نرفته‌بودم. آخرین بار یکی از روزهای پاییزی سالِ گذشته بود که داشتیم از تبریز برمی‌گشتیم. نزدیک ظهر بود. طنّاز و ایلیا خواب بودند. اتوبان خلوت بود و آفتاب قشنگی می‌تابید. آبیِ آسمان قشنگ‌ترین آبی بود که می‌شد در پاییز دید و با رنگِ زرد و قهوه‌ای و نارنجی کوه‌ها و درخت‌ها ترکیب شده‌ و معجون زیبایی ساخته‌بود. کریس‌دِبِرگ "دلِ تاریکی" را می‌خواند و من خاطراتم را مرور می‌کردم. بعد از تمام شدن آهنگ به سراغ شاخه کریس‌دِبرگ، روی فِلَش، رفتم و تا نزدیکی‌های زنجان از ترانه‌هایش چیدم و لذّت بردم. شادم کرد، غمگین شدم و دلم گرفت.

کمی تا قسمتی بی‌ربط
» ادامه مطلب

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌كنه

0 نظر
به قصد رفتن به مأموریت سوار بر ماشین می‌شوم. کمربندم را می‌بندم. منتظر می‌شوم تا راننده شیشه‌ها را پاک کند و سوار شود. دستی را بخواباند. کلاچ را بگیرد و دنده را جا بیاندازد، ‌به آینه بغل نگاه کند بسم‌الهی بگوید و  راه بیافتیم. روال سپری کردن زمانی که در ماشین هستیم مشخص است. می‌دانم که راننده در کل مسیر ساز خود را خواهدزد. بعد از گِله و شکایت از روزگار، یا رادیو را روشن خواهدکرد و به مذاکرات مجلس که به طور مستقیم پخش می‌شوند گوش دهد،‌ یا فلشِ حافظه را به دستگاه کوچکی، که از ابداعات چشم‌بادامی‌های چینی‌ست، وصل خواهد کرد تا ترانه‌فارسی را، که چیزی‌ست هم‌ردیف فیلمفارسی، به طور مستقیم روی  موج FM پخش کند و عقده گوش دادن به ترانه‌های غیرمجاز از رادیو را فرونشاند. می‌دانم که به هایده علاقه دارد.  صدا و ترانه‌های هایده آرام‌اش می‌کنند و باعث می‌شوند ذهن‌اش مدّتی از دنیای بیرون رها شود. ولی من طاقت گوش دادن به ترانه‌های هایده را ندارم. آن‌ها، بر عکس آقای راننده، مرا پرتاب می‌کنند به روزگاری که جزو بدترین ساعات و لحظه‌های عمرم بودند. هدفون را برمی‌دارم و به گوش می‌گذارم. قوطی موسیقی را روشن می‌کنم و از میان ترانه‌ها ترانه‌ای را انتخاب می‌کنم. به محض شروع ترانه ناگهان از دنیای خُنثای بیرون محو می‌شوم و وارد دنیایی پر از موسیقی و رنگ می‌شوم. ناگهان منظره‌های پشت پنجره که به سرعت از کنارشان می‌گذریم زنده می‌شوند و معنا پیدا می‌کنند. هر ترانه‌ای اثر خود را به دنیای بیرون می‌گذارد و رنگ خود را بر روی آن می‌پاشد. نوای شاه‌کمانِ کلهر رنگ‌های جادویی برگ درختان را پررنگ‌تر می‌کند. یا ترنّمِ منحصر به فردِ گیتار مارک‌نافلرْ کوه‌ها و تپه‌هایی را که آرام‌آرام زرد می‌شوند آماده استقبال از زمستان می‌کند.. فریادهای تام یورک در ترانه creep که نظاره‌گر دورشدن مجبوب‌اش است برگ‌های زرد و سرخ درختان را می‌لرزاند. صدای خسته و خش‌دار کرت کوبین که ترانه “مردی که دنیا را فروخت” را بازخوانی می‌کند از نیمه تاریک می‌گوید و  می‌لرزاندم.  ترانه “ساعت‌ها” از coldplay که در هماهنگی بالایی با رژه تابلوهای ترافیک، تیرهای برق و گارد ریل‌هاست. در پس‌زمینه ترانه “کسی اون‌جاست؟” از پینک‌فلوید, سنگ‌ها ,  صخره‌ها , کلبه‌ها و تک‌درخت‌ها  می‌آیند و  می‌روند کنار آخرین خِرت‌وپِرت‌هایی که باب گلداف کنار هم می‌گذاشت و صدای آسمانی استاد که به یادم می‌اندازد هنوز در ایرانم و… .
با ترانه و موسیقی است که مناظر ثابت و خنثای بیرون پنجره، که هر روز از کنارشان می‌گذرم، جان می‌گیرند و  به تعداد ترانه‌هایی که روی آن‌ها شنیده‌می‌شوند معنا می‌گیرند. این مناظر بیرونی برایم همانند توده خام و بی‌شکلی هستند که منتظر نوازش انگشت‌های دستان هنرمندی هستند که به آن‌ها شکل دهد و زیبای‌شان کند.
کمی بعد به مقصد می‌رسیم. ام‌پی‌تری‌پلیر را خاموش می‌کنم. هدفون‌ها را برمی‌دارم. چراغ‌ها روشن می‌شوند. پرده‌ها می‌افتند. چراغ Exit می درخشد و درهای خروجی باز می‌شوند.
در همین رابطه:
عکس از اینجابرداشته شده‌است
» ادامه مطلب