ناز انگشتای بارون تو باغم می‌كنه

به قصد رفتن به مأموریت سوار بر ماشین می‌شوم. کمربندم را می‌بندم. منتظر می‌شوم تا راننده شیشه‌ها را پاک کند و سوار شود. دستی را بخواباند. کلاچ را بگیرد و دنده را جا بیاندازد، ‌به آینه بغل نگاه کند بسم‌الهی بگوید و  راه بیافتیم. روال سپری کردن زمانی که در ماشین هستیم مشخص است. می‌دانم که راننده در کل مسیر ساز خود را خواهدزد. بعد از گِله و شکایت از روزگار، یا رادیو را روشن خواهدکرد و به مذاکرات مجلس که به طور مستقیم پخش می‌شوند گوش دهد،‌ یا فلشِ حافظه را به دستگاه کوچکی، که از ابداعات چشم‌بادامی‌های چینی‌ست، وصل خواهد کرد تا ترانه‌فارسی را، که چیزی‌ست هم‌ردیف فیلمفارسی، به طور مستقیم روی  موج FM پخش کند و عقده گوش دادن به ترانه‌های غیرمجاز از رادیو را فرونشاند. می‌دانم که به هایده علاقه دارد.  صدا و ترانه‌های هایده آرام‌اش می‌کنند و باعث می‌شوند ذهن‌اش مدّتی از دنیای بیرون رها شود. ولی من طاقت گوش دادن به ترانه‌های هایده را ندارم. آن‌ها، بر عکس آقای راننده، مرا پرتاب می‌کنند به روزگاری که جزو بدترین ساعات و لحظه‌های عمرم بودند. هدفون را برمی‌دارم و به گوش می‌گذارم. قوطی موسیقی را روشن می‌کنم و از میان ترانه‌ها ترانه‌ای را انتخاب می‌کنم. به محض شروع ترانه ناگهان از دنیای خُنثای بیرون محو می‌شوم و وارد دنیایی پر از موسیقی و رنگ می‌شوم. ناگهان منظره‌های پشت پنجره که به سرعت از کنارشان می‌گذریم زنده می‌شوند و معنا پیدا می‌کنند. هر ترانه‌ای اثر خود را به دنیای بیرون می‌گذارد و رنگ خود را بر روی آن می‌پاشد. نوای شاه‌کمانِ کلهر رنگ‌های جادویی برگ درختان را پررنگ‌تر می‌کند. یا ترنّمِ منحصر به فردِ گیتار مارک‌نافلرْ کوه‌ها و تپه‌هایی را که آرام‌آرام زرد می‌شوند آماده استقبال از زمستان می‌کند.. فریادهای تام یورک در ترانه creep که نظاره‌گر دورشدن مجبوب‌اش است برگ‌های زرد و سرخ درختان را می‌لرزاند. صدای خسته و خش‌دار کرت کوبین که ترانه “مردی که دنیا را فروخت” را بازخوانی می‌کند از نیمه تاریک می‌گوید و  می‌لرزاندم.  ترانه “ساعت‌ها” از coldplay که در هماهنگی بالایی با رژه تابلوهای ترافیک، تیرهای برق و گارد ریل‌هاست. در پس‌زمینه ترانه “کسی اون‌جاست؟” از پینک‌فلوید, سنگ‌ها ,  صخره‌ها , کلبه‌ها و تک‌درخت‌ها  می‌آیند و  می‌روند کنار آخرین خِرت‌وپِرت‌هایی که باب گلداف کنار هم می‌گذاشت و صدای آسمانی استاد که به یادم می‌اندازد هنوز در ایرانم و… .
با ترانه و موسیقی است که مناظر ثابت و خنثای بیرون پنجره، که هر روز از کنارشان می‌گذرم، جان می‌گیرند و  به تعداد ترانه‌هایی که روی آن‌ها شنیده‌می‌شوند معنا می‌گیرند. این مناظر بیرونی برایم همانند توده خام و بی‌شکلی هستند که منتظر نوازش انگشت‌های دستان هنرمندی هستند که به آن‌ها شکل دهد و زیبای‌شان کند.
کمی بعد به مقصد می‌رسیم. ام‌پی‌تری‌پلیر را خاموش می‌کنم. هدفون‌ها را برمی‌دارم. چراغ‌ها روشن می‌شوند. پرده‌ها می‌افتند. چراغ Exit می درخشد و درهای خروجی باز می‌شوند.
در همین رابطه:
عکس از اینجابرداشته شده‌است