خواب‌نگاری- اَبَرقهرمان

0 نظر
به نظر می‌رسید یک اَبَرقهرمان هستم. به یاد ندارم قدرت ویژه‌ام چه بود. با ایلیا و دخترک کوچکی که به نظر می‌رسید دخترم است، در خانه بودیم. کمی قبل از آن نبرد سختی با شخصیّت منفی داستان داشتم که قدرت ویژه‌ام را تا اندازه زیادی از بین برده‌بود. ولی او را شکست داده و تحویل مقامات شهری داده‌بودم و اکنون در بند پلیس بود. ولی انگار پلیس از این موضوع دلخور بود. رگه کم‌رنگی از مافیا بازی و فساد مقامات شهر با شخصیّت منفی در کل خواب جاری بود. در حین نقل و انتقال مردِ بد از اداره پلیس به زندان، پلیس او را چند دقیقه‌ای بیرون خانه‌ام رها کرده‌بود تا انتقام‌ش را از من بگیرد. حالا وارد راهرو شده و در آستانه ورود به هال بود. مرد چهل و یا پنجاه ساله‌ای بود که چهره‌ای آبله‌گون و چشم‌هایی آبی داشت. خنجری در دست داشت که وقتی به چیزی می‌خورد از نوک‌ش خون می‌چکید. قدرت ابرقهرمانی‌ام را از دست داده‌بودم و او در حالی که خنجر را به دیوار می‌کشید و ردّی از خون به جا می‌گذاشت آرام آرام نزدیک می‌شد...


مطالب مرتبط با خوابنگاری:


  • UP
  • نفس عمیق
  • مَکِش
  • پرشیا
  • » ادامه مطلب

    here I am, on the road again

    0 نظر

    نزدیک به سه ماه است که تقریباً هیچ فعالیّت فیزیکی نداشته‌ام. کمردرد گریبانم را گرفته‌است و رهایم نمی‌کند. کفش‌های ورزشی‌ام درون جاکفشی زانوی غم به بغل گرفته‌اند و در گوش هم با نگرانی زمزمه می‌کنند که بالاخره چه خواهدشد؟ دوچرخه‌ام غریبانه گوشه انباری خاک می‌خورد و خاطرات مشترکی را که با هم داشته‌ایم مرور می‌کند. پاییز و هجوم رنگ‌های زرد و نارنجی و قهوه‌ای، بوی برگ‌های پوسیده و خیس و محو شدن تدریجی مناظر پاییزی و تبدیل شدن‌اشان به مناظر زمستانی را از دست داده‌ام. به جای همه آن‌ها هفته‌ای دوبار می‌روم استخر و غوطه ور در بوی کُلر و اُزون پا‌به‌پای مردهای میانسال و پیر عرض استخر را گَز می‌کنم تا شاید عضلات دورِ مهره‌های کمرم مهربان‌تر شوند و مهر‌ه‌ها را محکم‌تر درآغوش بگیرند. شاید دست از سر دیسک لامرّوت بردارند و دردم کمتر شود. چند تمرین و نرمش نیز برای تقویت عضلات کمر انجام می‌دهم که همیشه بین شمارشِ دفعاتِ انجام‌شان شک می‌کنم و ناچار بَنا را روی عدد کمتر می‌گذارم تا فرجی حاصل شود.

    وزنم زیاد شده‌است. وزن زیادْ فشار بیشتری روی کمرم وارد می‌کند. وضعیّتی که گرفتارش شده‌ام ناشی از کم تحرکی اجباری است و نامی بهتر از قوزبالاقوز برایش متصور نیستم. ده روزی بود که احساس می‌کردم درد کمرم کمتر شده‌است و می‌توانم پیاده‌روی کنم و کمی کالری بسوزانم. فرصت‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و می‌سوختند برخلاف کالری‌ها که هر روز فربه تر از دیروز می‌شدند. نمی‌توانستم برای دقایقی پیاده‌روی، برنامه‌ریزی کنم. عصرِ پنجشنبه هم زمان با آخرین غروب پاییز فرصتی پیش آمد که به راه بیافتم. گرچه درد شدیدی از دیشب در سرم لانه کرده‌بود و آزارم می‌داد ولی عزمم را جزم کردم. لباس گرم پوشیدم، قوطی موسیقی‌ را برداشتم، هدفون ها را توی گوشم گذاشتم. کفش‌های ورزشی‌ام را به پا کردم. در را که بستم و وارد آسانسور شدم. حسّ ترمیناتور را داشتم، وقتی که لباس چرمی پوشیده‌بود و مصمّم از پلْه‌ها پایین می‌آمد تا سوار موتور شود و به سراغ جان کانر برود. به راه افتادم. سرعتم را کمی زیاد کردم تا دچار کمردرد نشوم. معمولاً وقتی آرام قدم می‌زنم دردش عود می‌کند. از فرعی پونک وارد بزرگراه شدم. آفتابِ دم‌ِ غروبِ آخرین روز پاییز زوری نداشت. هوا کمی سرد بود و سوز داشت و بخار نفسم شیشه‌های عینکم را تار می‌کرد. وقتی سربالایی بزرگراه را رد کردم و از میان ازدحام جمعیّتی که میوه‌های شب یلدا را از دست‌فروشان کنار بزرگراه می‌خریدند، گذشتم و به جلوی آدونیس رسیدم هوا تاریک شده بود. بزرگراه خیس زیر نور لامپ‌ تیرهای برق و انعکاس نور سرخِ چراخ خطرِ ماشین‌ها بیدار شده بود و داشت جان می‌گرفت. درد کمرم مانع قدم زدنم نبود و حسّ خوبی داشتم. هدفون‌ها در گوشم و قوطی موسیقی در مُشتم به دنبال ترانه‌ای ‌گشتم که به تصویر روبرویی‌ام جان بدهد و زنده‌اش کند. تنها موسیقی که حس می‌کردم به این تصویر می‌خورد آهنگی بود که وودی‌ آلن از آن در تیتراژ ابتدای فیلم "نیمه شب در پاریس" استفاده کرده بود. تصویری از تیتراژ فیلم در ذهنم بود از ماشینی که غروبْ وسطِ خیابان شانزه‌لیزه ایستاده و راهنما می‌‌زد تا به چپ بپیچد. نام آهنگ را فراموش کرده بودم و نمی‌توانستم از میان ترانه‌های داخل قوطی پیدایش کنم. همین طور قدم برمی‌داشتم و روی حالت "پخش تصادفی" دگمه "بعدی" را می‌زدم تا پیدایش کنم. ناگهان به جای آن، ترانه on the road again از یکی از گوشه‌های گردوخاک گرفته قوطیِ موسیقی بیرون جهید و حسابی به هیجانم آورد. حسّ‌وحالش به لحظه و حسّ وحالم می‌خورد.

    And our way
    is on the road again.
    Just can't wait to get on the road again.
    The life I love is makin' music with my friends

    یک بار دیگر سرِ پا بودم . قدم می‌زدم و خوش بودم. جاری شدن ترانه از دورن قوطی موسیقی به درون سیم هدفون و فرورفتن‌اش در عمقِ عطشِ روحم جان تازه‌ای بهم داد و آن را به فال نیک گرفتم. ماشین‌ها هم‌زمان با ضربه‌های گیتار ویلی نلسن و ریتم قدم‌هایم می‌آمدند و می‌رفتند. بزرگراه زنده شده‌بود و نفس می‌کشید. سبک شده‌بودم و امیدوار.

    کمی بعد سردرد شدیدی که از دیشب داشتم احساس کرد جایی که پر از موسیقی و نور است جای او نیست. جل و پلاس‌اش را جمع کرد و دوان دوان رفت و ناپدید شد.

     

    مرتبط و بی‌ربط:

    » ادامه مطلب

    کتاب‌ها رو آخر پاییز می‌شمرن

    2 نظر
    چند سالی است که بازی وبلاگی شب یلدا تبدیل به یکی از رسوم وبلاگ‌نویس‌ها برای برگزاری شب یلدا شده‌است. امسال هم این دو وبلاگ + و + بازی وبلاگی “کتاب‌ها رو آخر پاییز می شمرن” به راه انداخته‌اند. برای شرکت در این بازی کافی است قسمتی از کتاب موردعلاقه‌تان را به همراه عکسی که به نوعی با آن مرتبط است و خودتان گرفته‌اید در وبلاگ‌تان منتشر کنید و لینک آن را در این‌جا ثبت کنید.  کسانی هم که وبلاگ ندارند می‌توانند در صفحه فیس‌بوک خودشان مطبی ینویسند و آن را در صفحهِ بازی ثبت کنند.
    تلفن که زنگ زد، با دمپایی و پیژاما و ربدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشته‌بود، حتماً زنش بود که زنگ می‌زد. او هر شب که خارج از شهر بود همین‌طور دیروقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن می‌زد. مأمور خرید بود و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفته‌بود.
    گفت:« الو. عزیزم.» باز گفت:«الو.»
    زنی پرسید:«شما؟»
    گفت:«شما کی هستید؟ چه شماره‌ای را گرفتید؟»
    زن گفت:«یه لحظه اجازه بدهید. بله 8036-273.»
    گفت:«شماره همین جاست. از کجا شماره من را پیدا کردید؟»
    زن گفت:«نمی‌دانم. وقتی از سرکار برگشتم دیدم روی یک تکه کاغذ نوشته‌بود.»
    «کی نوشته‌بود؟»
    زن گفت:«نمی‌دانم. شاید پرستار بچّه. حتماً خودش بوده.»
    گفت:«خوب. نمی‌دانم شماره من را از کجا آورده. امّا شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون می‌شوم بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟»
    زن گفت:«بله شنیدم.»
    گفت:«کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم.»
    نمی‌خواست حرف تندی بزند، امّا آدم که نمی‌دانست با کی طرف است و نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت:«نمی‌خواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید. دمپاییش را درآورد و پایش را مالش داد و منتظر ماند.
    گفت:«من هم نمی‌دانم، گفتم که، دیدم روی یک تکّه کاغذ نوشته‌شده. نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت-همین پرستار بچّه- فردا صبح که دیدمش می‌پرسم. قصد نداشتم مزاحم‌تان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سر کار برگشتم. توی آشپزخانه بودم.»
    گفت:«اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازینش دور یا پاره‌اش کنید و فراموش کنید. مسئله‌ای نیست، نگران نباشید.»گوشی را به گوش دیگرش گذاشت.
    زن گفت:«به نظر آدم خوبی می‌آیید.»
    «واقعاً؟ خوب، لطف دارید.». می‌دانست که باید حالا قطع کند. امّا شنیدن هر صدایی، حتّی صدای خودش، در آن اتاق ساکت خوب بود…

    شما دکترید؟
    مجموعه داستان کلیسای جامع – نوشته: ریموند کارور- ترجمه فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر
    مطالب مرتبط:
    » ادامه مطلب

    سومین جیکوب

    0 نظر
    اخطار: خطر لو رفتن داستان‌ها

    وقتی “جی‌جی آرامز” در اپیزود اوّل از فصل دو سریال لاست کتاب “سومین پلیس” را داد دست “دزموند” و به طور آشکاری روی آن مکث کرد باید می‌فهمیدیم که نویسندگان لاست چقدر مدیون آن کتاب هستند. گرچه “دیمن لیندلف”، از نویسندگان اصلی سریال، در پادکستی گفته‌است که کتاب را نخوانده ولی شباهت‌ها روشن و آشکار هستند. کتاب در ایران بعد از اتمام سریال لاست چاپ و منتشر شد. “پیمان خاکسار” نیز در مقدمه کتاب نوشته که سریال را ندیده‌است. این کتاب اولین کتابی است که از “فلن اوبراین” در ایران ترجمه و منتشر شده‌است. فضایی عجیب و گروتسگ دارد. با مرگ آغاز می‌شود و با مرگ به پایان می رسد.  مملو از تشبیهات عجیبب و غریبی است که در مخیله کسی نمی‌گنجند. ترجمه روان و خوبی دارد و از خواندن آن لذّت بردم.

    بعد از خواندن کتاب بود که دیدم “جیکوب” چقدر شبیه پاسبانی است که در داستان به چشم دیده نمی‌شود. نقشه‌ای که “رادزینسکی” روی دیوار “ایستگاه قو” کشیده‌ بود و “جان لاک” یک لحظه آن را دید و تا آخر سریال هم قصد و نیّت رادزینسکی از کشیدن آن مشخص نشد ما را به یاد نقشه‌ای انداخت که راوی روی دیوار ایستگاه پلیس دید. ایستگاه قو ما را به یاد ابدیّتی می‌اندازد که زیر زمین مدفون بود. تلاش‌های پاسبان‌ها برای تنظیم عقربه‌ها شما را به یاد تلاش‌های دزموند و بقیه برای وارد کردن  کد هر 108 دقیقه نمی اندازد؟ بیشتر از همه این‌ها مرگ قهرمان هر دو داستان در همان ابتدای داستان و روشن شدن آن در پایان داستان نکته اشتراک اصلی هر دو داستان است.  خواندن داستان فهم بهتری از لاست به همراه داشت. همه افسوسم این است که ای‌کاش هم‌زمان با تماشای سریال کتاب را می‌خواندم و لذّت بیشتری از تماشای آن می‌بردم.

    مطالب مرتبط:

    » ادامه مطلب

    پری دریایی

    0 نظر
    دیشب که داشتم ایلیا رو می‌خواباندم ناگهان پاشد و نشست. کمی فکر کرد و بی‌مقدمه گفت:« رفته‌بودم باغ. یه‌دونه پری دریایی دیدم که تو گِلِ جوب! گیر کرده. با چوب ماهی‌گیری در آوردمش.». بعد دراز کشید و کمی بعد خوابید. جا خوردم. تا به حال  سابقه نداشت خودش داستان بگوید. قبلاً هر چه تعریف می‌کرد به نوعی تکرار داستان‌هایی بود که برایش تعریف کرده‌ام و یا کارتون‌هایی بود که قبلاً دیده‌بود. ولی این یکی به نوعی فکر می‌کنم اولین داستان خودش است. چون کاملاً زاییده ذهن‌ش خودش‌ست و مطمئنم قبلاً در جایی ندیده و کسی برایش تعریف نکرده‌است.
    خدا آخر و عاقبت‌ش رو به خیر کنه.
    » ادامه مطلب

    * شاید در عجب‌اند از این‌که هنوز داری می‌خندی.

    0 نظر
    وقتی که پسره به قصد خلاص شدن از افتضاحی که در صنعت کفش‌سازی به بار آورده‌بود پشت دوچرخه ثابت نشست و نوک تیز چاقو را لمس کرد و چشم‌هایش رو بست و ناگهان صدای موبایلش بلند شد و خبر آمد که پدرش مرده و کات شد به فرودگاه، پیش خودم فکر کردم که پسره خودش را کشته است و همه این وقایعی که در حال رخدادن‌ست القائاتی‌ست که ذهنش دارد ادامه می‌دهد برای قبول نکردن این‌که در حال گذر از لبه‌تاریکی‌ست. این تلقّی با شروع صحنه‌ای که پسره در هواپیما بیدار شد و آن مهماندار زیبا را دید تقویت شد. کِلر فرشته‌ای بود که به نظر می‌رسید میان زمین و آسمان به سراغش آمده تا نجاتش دهد. گرچه ادامه داستان به صورت دیگری بود و این برداشت را نقص می‌کرد ولی برداشت قشنگی بود و ذهنم را قلقلک می‌داد.
    هنوز هم این فیلم برایم بهترین مُسکنی است برای اوقاتی که همه عالم و آدم دست به دست هم داده‌اند و مقابلم ایستاده‌اند و راهم را سد کرده‌اند.
    *کِلر- الیزابت‌تاون

    » ادامه مطلب

    مٍس

    0 نظر
    خواب نگاری- شماره پنج:
    مرد، پشت به من، در وسط خیابان ایستاده‌بود. نیم‌تنه بالایی‌اش لخت بود. شلوار پارچه‌ای سفید پوشیده‌بود و چهاردست داشت. رنگ پوست‌ش مِسی بود. دست‌هایش را بالا و پایین و جلو و عقب می‌برد. کمی بعد حین فیگور گرفتن عضلات پشت‌ش را دیدم که به شکل توده درهم پیچیده‌ای از لوله‌های مِسی بیرون زد. همانند ورزشکاران زیبایی اندام فیگور می‌گرفت و عضلات‌ش به شکل لوله‌های مِسی در هم تنیده و دوباره باز می‌شدند.
    مطالب مرتبط با خواب‌نگاری:

  • UP
  • نفس عمیق
  • مَکِش
  • پرشیا
  • » ادامه مطلب