قیر

0 نظر
هوای بیرون سرد است. الان سرد است. معلوم نیست ده دقیقه بعد هم سرد باشد یا نه. حالی به حالی است. حواسش به تقویم نیست. طیف زمستان دارد در بهار حل می‌شود و  نمی‌توانی بگویی هوا بهاری است یا زمستانی. گاهی سرد می‌شود. گاهی خنک. ابرها هم در شِش و بِش این هستند که ببارند یا نبارند. بیرون باد می‌وزد و با پرچم بازی می‌کند. چند نفر در اطاق بغلی در حال بحث کردن هستند و گاهی صدای خنده‌شان بلند می‌شود. فضای اطاق کرخت، سنگین و محزون است. بیرون روشن‌تر است. دوست دارم از اطاق  بروم بیرون  و برانم تا بالای کوه.  برف هم ببارد. شیشه پنجره سمت راستِ ماشین را بدهم پایین تا خوب رقص دانه‌های برف را سیاحت کنم. بخاری را روشن کنم و جهت هوای گرم را طوری تنظیم کنم که گرمای مطبوع‌ش مستقیم بخورد توی صورتم. بعد ضبط ماشین را روشن کنم. شاخه‌های فِلش را بگردم به دنبال میوه‌های ردیوهد. بعد تام یورک بخواند. ترجیحاً creep را بخواند. خسته‌تر از دفعه‌های قبل هم بخواند. به دانه‌های برف نگاه کنم و کمی آرام بگیرم. برگردم به اطاق کنترل و جلوی پیشرفت این غم لعنتی را بگیرم. خالی کنم  غمِ قیرگونِ سیاهی را که پر شده درون جای خالی روحم. جای خالی را تمیز کنم و پر کنم با خاطره‌های خوبی که داشتم. غم مثل قیر است. بهش که رو  بدهی پر می‌کند وجودت را. دیگر پاک نمی‌شود. کمی که بگذرد می‌بینی حتّی یادِ عزیزِ از دست داده‌ات را هم در خود غرق می‌کند و تنها چیزی که باقی می‌گذارد وجود سیاه و سنگین و بدبویی‌ست که دهان باز کرده و می‌خواهد تو را ببلعد. 
روی سدّ گاوازنگ، درون ماشین نشسته‌ام. جلوتر راه را بسته‌اند و نمی‌گذارند ملّت تا بالای کوه بروند. مبادا که دو نفر بروند بالا و نوک کوه، در ماشین،  دست همدیگر را بگیرند و با هم خلوت کنند و خوش باشند. اینجا درون ماشین، ترانه creep دارد به انتها می‌رسد و تام یورک زمزمه می‌کند  من مال اینجا نیستم و تمام می‌شود و هیجان این‌که ترانه بعدی چه ترانه‌ای می‌تواند باشد شروع می‌شود. کمی بعد دیوید بووی شروع می‌کند به خواندنِ مردی که دنیا را فروخت. یاد فرینچ می‌افتم و والتر بیشاپ که صفحه این ترانه‌ را در انبارِ مخفیِ بِل پیدا کرد. یاد فصل آخرش می‌افتم و این‌که والتر و پیتر فرصت با هم کنار آمدن را پیدا کردند. یاد رفتن والتر می‌افتم و سکانس آخر که پیتر و اولیویا در آن چمن سبز رنگ با دخترک‌شان خوش بودند. چقدر شبیه خواب و خیال بود و چقدر خوشحال بودند از این‌که از خواب بیدار شده  و دیدند همه آن‌چه که ناگهان بر سرشان  آوار شد کابوس بوده‌ست. چقدر روشن و خوب بود. 
» ادامه مطلب