بوی جوی مولیان

0 نظر
در كهكشانی خیلی خیلی  دور در زمان‌های خیلی پیش، وقتی که بچّه بودم یک ضبط‌صوت آیوای مشکی داشتیم که سنّ‌اش از من بیشتر بود.    چندتا هم نوار کاست داشتیم که بابا از یک تعمیرکار دِک و آمپلی‌فایر در خیابان فرودگاه خریده‌بود. در یکی از آن‌ها ایرج در پس‌زمینه‌ی درددلِ  یک سبزی‌فروش با زیبارویی که برای خرید آمده‌بود، می‌خواند. در آن یکی مرضیه با بنان از سروی می‌خواند که سوی بوستان می‌آمد و آن یکی کاست مکسل آبی‌رنگی بود که گلچینی از ترانه‌های مهستی را در خود داشت. ظهرهای جمعه بعد از نهار، بعد از اتمام ترانه‌های درخواستی رادیو کویت، بابا می‌رفت اطاق خواب تا چرت بزند و ضبط‌صوت را هم با خودش می‌برد و تنها کاستی را که برمی‌داشت همان کاست آبی مکسل بود. شنیدن آن ترانه‌ها، بعدازظهرهایِ امنِ جمعه را، وقتی که بابا در آرامش می‌خوابید، پر از حسّی از آرامش وامنیّت  می‌کرد. حصاری به دورمان می‌کشید و ما را از فضای سرد و خاکستری بیرون جدا می‌کرد. تمام هفته را صبر می‌کردم که ظهر جمعه بیاید و در آن گرما و لذّت بی‌انتها فرو بروم. 
الان نه آن ضبط‌صوت هست، نه آن کاست‌ها و نه بابا و نه آن حسّ آسودگی و بی‌خیالی و آرامش. الان فقط بارقه‌هایی از آن‌ها وقتی به این ترانه‌ها گوش می‌دهم می‌درخشند و حسّ اندوه و دلتنگی را به جانم می‌اندازند.
» ادامه مطلب

هراس

0 نظر
تصویر پیش از خواب دیشب را به یاد ندارم. چیزی مانند تفنگ‌ها و نشانه‌رفتن‌های هر شب نبود. تصاویر گُنگی را به یاد می‌آورم. چیزی بود مثل خطری نورانی  که در آسمانِ صاف و سرد زمستانی، بالای سرم می‌درخشید و با پرتوهای نورانی‌اش ترس و هراس پخش می‌کرد. به شب‌های ده و یازده‌سالگی برگشته‌بودم. زمانی که شب‌ها قبل از خواب، ترس از میگ‌های بالای سرم که در حال شیرجه‌زدن و بمباران بودند، خود را به شکل بشقاب‌پرنده‌های شناور در آسمان نشان می‌داد. دلهره‌ای به جانم افتاد و تا صبح رهایم نکرد.
ده روز پیش دوّم بهمن ۲۸مین سالگرد بمباران مدرسه‌امان بود  
» ادامه مطلب