چیزهایی بس کوچک

صبحانه خوبی خورده‌بودم. با این‌که مسواک زده‌بودم طعم خوش قهوه‌ترکی که نوشیده‌بودم مثل مه صبحگاهی در دهان و مشامم شناور بود. سوار بر دوچرخه می‌رفتم تا اولین روز کاری سال نو  را آغاز کنم‌. هوا کمی سرد بود. کسی در محوطه مجتمع دیده‌نمی‌شد. از محوطه خارج شدم. همه جا خلوت بود. یک صبح کلاسیک نیمه تعطیل وسط عید. کمی جلوتر هوای سردی که از یقه باز پلورم وارد یقه‌ام می‌شد و مورمورم می‌کرد باعث نگرانی شد. جلوی مجتمع شقایق ایستادم تا دگمه بالایی یقه‌ام را ببندم. به جایش کمی ایستادم و آسمان صبحگاهی را تماشا کردم تا روشن شوم. کمی جلوتر یک گلیم خیس قرمز روی نرده‌های ایوان یکی از آپارتما‌ن‌های طبقه پنجم مجتمع مسکونی دنیز در انتظار نورِ گرمِ خورشید پهن شده‌بود. نسیم سردی می‌وزید و گلیم را به آرامی می‌لرزاند. همه این‌ها، صبحانه خوب، طعم خوش قهوه، هوای خنک و مارک نافلری که صبح زود بیدار شده‌بود تا   ترانه  laughs and Jokes and Drinks and Smoke  را برایم بخواند و آن گلیم قرمز خیس،  دست به دست هم دادند و حالم را خوش کردند و روزم شروع شد.