بند همه غم‌های جهان بر دل من بود

0 نظر
غروب بود. از در مدرسه که خارج شدم دیدم چراغ‌های تیرهای برق کوچه خاموش‌ند و کوچه‌ی تاریک  پر از هیاهوی بچه‌هایی‌ست که از زندان آزادشده‌اند. ظهر که به مدرسه آمدم هوا خوب بود. ولی الان باد می‌وزید و هوا سرد بود. صدای اذان می‌امد و ابرها مثل بختک روی سرمان افتاده‌بودند و نفسم را تنگ می‌کردند. سردم بود. دوان دوان به خانه آمدم. زنگ در را زدم. بلافاصله در باز شد. مادرم پشت در نگران و منتظرم بود تا بیایم و برای گذر از حیاط تاریک و سرد همراهی‌ام کند. دلهره داشتم. ناخوداگاه بغلش کردم. بغلم کرد  و دستش را به روی سرم کشید. دست‌هایش بوی سیب‌های زرد و آبدار پاییزی می‌داد. از حیاط گذشتیم. وارد اتاق شدیم. تلویزیون روشن بود و دختری به نام نل منتظر ایستاده‌بود تا با هم به دنبال مادرش برویم. دوان دوان به اتاق بالایی رفتم تا لباس‌هایم را عوض کنم. اتاق تاریک بود. نور لامپ تیر ‌برق کوچه از حیاط می گذشت و نیمی از اتاق را روشن می‌کرد و نیم دیگر اتاق پر از سایه‌های کوتاه و بلند رقصان بود. باد هوهوکنان می‌وزید و شاخه‌های درخت باغچه حیاطمان را تکان می‌داد و برگ‌های زرد و شیشه پنجره‌ جلوی نور چراغ می‌لرزیدند و فضای نیمه‌تاریک اتاق با نوری که پشت برگ‌ها کم و زیاد می‌شد پر از دلهره می‌شد. پر از دلتنگی، پر از غم. دلم پر بود، مثل الان، و نمی دانستم چه مرگم است. انگار  در آن اتاق سرد، که اسمش را اتاق یخچال گذاشته‌بودیم، تک و تنها ایستاده‌ام و همه آدم‌ها در اثر بمباران اتمی مرده‌اند و من تنها باقیمانده‌ام و اکنون تنها و ترسان و لرزان به رقص مرگ برگ‌های پاییزی خیره‌مانده‌ام. زمان ایستاده‌بود و تنها سایه‌ها بودند که می رقصیدند. ناگهان اتاق روشن شد. برگشتم. مادرم بود. پرسید پس چرا تو تاریکی وایسادی؟ اشک‌هایم را دید. چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ به طرفش دویدم. زانو زد و بشقابی را که در دست داشت به زمین گذاشت و بغلم کرد. همان‌طور که در آغوشش اشک می‌ریختم دلداری‌ام می‌داد. کمی بعد ناگهان همه‌چیز روشن شد. آدم‌ها به دنیا برگشتند. باد خوابید. درخت آرام شد و سایه‌ها ناپدید شدند و من در آن آغوش گرم که بوی سیب و تمیزی و پاکی می‌داد دوباره زنده‌شدم.  کمی بعد که چشم‌هایم را باز کردم.  از پشت پرده موّاج اشک بشقاب پر از سیب‌های قاچ‌شده آبدار را دیدم که کنارمان نشسته بودند و به من می‌خندیدند.
» ادامه مطلب