ساحل خلوت


بیرون برف می‌بارید. بزرگراه خلوت بود. درون ماشین من و طناز و نیلا بودیم. ایلیا نبود. رفته‌بود پیش امیرحسام . نیلا هم در آغوش طناز خواب بود. هر از چندگاهی کش‌و‌قوسی می‌داد به خودش و دوباره می‌خوابید. هنوز برف می‌بارید. برف پاک‌کن می‌رقصید با صدای باب دیلون که از سارا می‌خواست ترکش نکند و پیشش بماند. درون ماشین گرم و خوب و آرام بود. فقط چیزی در درونم کم بود که مدتی‌ست نیست. گم ‌شده‌ست.  شاید بهتر است بگویم چیزی که هم هست و هم نیست. مثل مه تیره‌ای ذهنم را آلوده‌کرده‌‌ست. مه رقیقی‌ست که می‌اید و می‌رود. باب دیلون هنوز سازدهنی می‌زد، گیتارش را می‌نواخت و از ساحل خلوتی می‌خواند که در آنجا دیگر کودکی بازی نمی‌کند. از کشتی به گل‌نشسته‌ می‌خواند و سارایی که دیگر نیست.