تنهایی

غروب است. ماشین‌های جاری در بزرگراه ضدّنورند و نوار طلایی مذابی که روی سقف‌شان ریخته‌است، می‌درخشد. آن دورتر، سمت راست‌مان، کوه‌ها دارند فرو می‌روند در تاریکی کم‌رنگی که آرام‌آرام برمی‌خیزد و چنگ و دندان نشان می‌دهد. زمان دارد به آهستگی می‌گذرد. همه دارند به اهستگی می‌روند. ماشین‌ها، زمان، ابرها، اتوبان و  نور. حتی محبوبِ لعنتیِ خاصٓ تام یورک هم دارد می‌رود و تام یورک زار می‌زند که او را با خود ببرد. تنها ماییم که می‌مانیم. خورشید هم کمی بالاتر از افق، همان‌طور که دارد پایین می‌رود با انگشتان طلایی‌ش ما را نوازش می‌کند. رنگ دست‌هایش پر از دریغ است. پر است از حسرت. آخرین نوازش مادر بیماری را می‌ماند که در حال لغزیدن به درون آن مغاک مبهم دور است و هم‌چنان دل‌نگران فرزندانی است که ناچار به تاریکی می‌سپاردشان. الان در می‌یابم که این دلتنگیِ همیشگیِ چسبیده به غروب، از خورشید به سمت ما جاری‌ست. اندوه خورشیدی است که می‌رود و به اجبار ما را به تاریکی می‌سپارد و در تاریکی که آرام آرام بر می‌اید فرو می‌رویم.  ما تنها می‌مانیم.