روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام

دوشنبه 1395/1/23
پیشانی آسمان را پوشانده‌بود مه پاره‌پاره‌‌ای که از زیر سم اسب‌های لشگر خورشید به هوا برمی‌خواست. کمی پایین‌تر از آن ابرهای رشته رشته منتظر  برآمدن خورشید نشسته‌بودند. خورشید زیر افق بود. نیمی از آسمان روشن بود با نور پیش‌قراولانِ ارتشِ نور و نیم دیگر را سرمه‌ایِ کم‌رنگِ ملتهبِ ارتش تاریکی پوشانده‌بود. ایلیا را بیدار کردم. بلند شد و روی تختش نشست. چشم‌هایش را مالید. در خواب شناور بود. گفتم:« ایلیا بیا ببین آسمون چقدر قشنگ شده.». از تخت‌ش پایین آمد. بغلش کردم و گذاشتم روی رادیاتور زیر پنجره تا هم‌قد شویم و بتواند پشت پنجره آسمان را سیاحت کند. آسمان و ابرها و بازیِ رنگ و نور را که دید بیدارِ بیدار شد. چشم‌هایش برق می‌زد. لحظه شگفت‌انگیزی بود. از آن لحظه‌های که زمان می‌ایستد و آدم‌ها فرو می‌روند در آرامش و لذّتی که در لحظه است. کمی بعد ایلیا گفت:«بابا آسمون مثل دریاست. این ابرهای کوچولو هم مثل موج‌هاش هستند. هواپیماها هم مثل قایق رو موج‌ها می‌ان و رد می‌شن.». زیبا بود. زیبا.
خانه قبلی‌مان هر چه که بود صبح‌های قشنگی داشت. پنجره اتاق ایلیا به افق شرق باز می‌شد و روبروی‌مان تا خود آسمان به غیر از بلوک E فاز دو  چیزی نبود که بتواند مزاحم تماشای برآمدن خورشید شود. هر صبح که بیدار می‌شدم به اطاق ایلیا می‌رفتم. پتویی را که از رویش سر خورده‌بود مرتب می‌کردم و بعد از پشت پنجره به تماشای صبح می‌ایستادم. گاهی عکسی می‌گرفتم و آن لحظه‌های زلال و پر نور را با دوستانم به اشتراک می گذاشتم. آن لحظه‌های دم صبحی جزو گنجینه‌ام هستند. گنجی که به غنیمت برده‌ام.