لبه تاریکی

0 نظر
هوا تاریک بود و چیزی در آن شناور بود که می‌تپید و بوی گوگرد و‌ کبریت سوخته‌ای که تازه خاموش شده‌باشد، می‌داد. پسرجوان نشسته‌بود کنارم روی تخته‌سنگ. بغل کرده‌بود زانوهایش را و‌ چانه له‌شده‌اش را گذاشته‌بود روی زانوی داغان‌شده راستش. نور در چشم‌های تاریکش دودو می‌زد و خیره‌شده‌بود به سوسوی چراغ  کم‌نوری در حاشیه دریای نورها.  می‌گفت :«بچه که بودم فکر می‌کردم همیشه قبل هر رفتنی یه فرصتی هست که بشه چمدون رو بست. چراغ‌ها رو خاموش کرد و در رو پشت سرت قفل کنی». باد می‌وزید. صدای گریه می‌آمد از سمت آنهایی که دیشب رسیده‌بودند. غریبه‌گی می‌کردند و نزدیک نمی‌آمدند. لب شیب تند نشسته‌بودند و هی می‌خواستند از شیب پایین بروند ولی هراسی بزرگ در دل‌شان می‌افتاد و نمی‌توانستند. پسر بلند شد در حالیکه به سمت غریبه‌ها نگاه می‌کرد، با دستش گردوخاک پشت شلوارش را تکاند و گفت«برم ببینم زنجانیِ آشنا هم هست قاطی اونها. ببینم از پدرم خبر دارند؟». دماغش را بالا کشید و سلانه‌سلانه دور شد. 
» ادامه مطلب