دریچه‌لر

0 نظر

زنجان پر از درهایی است که از چشم پنهانند. در هر کوچه و خیابانی می‌شود یکی را پیدا کرد که لای دیوار یا جایی وسط کوچه و یا خیابان پنهان است. فقط باید از زاویه درست و حسّ و حالی درست‌تر نزدیک‌شان شد تا باز شونداحمد پوری در کتاب «دوقدم این ور خط» از در تک‌افتاده‌ای می‌گوید که در تونلی به رویش بازشد و او را به زنجان دوران توده‌ای‌ها برد. میرزا علی سیّاح‌السلطنه در سیاحتنامه‌اش زنجان را «ابواب‌ مستور» نیز نامیده‌است. او که برای رفتن به تهران از زنجان گذر می‌کرد،  از میان دری که در ورودی شهر به ناگاه در مقابلش گشوده‌شده‌بود  دشت سبز وسیعی دید که در آغوش کوه‌های پر برف خفته‌‌است. نسیمی بر آن می‌وزید و چمن‌ها  در محضر حق‌تعالی به نماز ایستاده‌بودند. رمه ابرهای سفید را دید که بر چراگاه آسمان می‌خرامیدند و  آفتاب درخشانی بر صورت حیرانش تابیده که قلبش را روشن کرد. کمی بعد در به ناگاه بسته‌شد. میرزا از رفتن به تهران منصرف شد و با دلی روشن بقیه عمرش را به امید وزیدن دوباره آن نسیم روح‌افزا بر جان تشنه‌اش، صرف یافتن درهای دیگر کرد. دری یافت که به غروب‌های پر از آواز جیرجیرکها و بوی دیوارهای گِلی باران خورده و صدای ضرب چکش‌ مسگرها باز می‌شد. کمی پایین‌تر از گاوازنگ دری یافت که‌، رو به جنوب، به شهر کهنِ خسته‌ای باز می‌شد که زیر گنبد شیشه‌ای عظیمی که مانع از تابش امواج مرگبار خورشید بود، خواب آسمان آبی و ابرهای مهربان را می‌دید. شبی در باغ‌های سیب حاشیه زنجان‌رود دری به رویش گشوده‌شد که پشت آن، حجم سیاه مکنده‌ای منتظرش بود. صدای  در زمزمه گنگی در گوش‌هایش جاری شد که خارشش طنین معکوس اولین صدا را به یادش آورد. بعد از شنیدن زمزمه میرزا نقشه‌‌ مکان درهایی را که یافته‌بود به رمز روی کاغذ کشید. بدبختانه آن نقشه بعد از مرگش در پیچ و خم تاریخ گم شد و تنها عکس کم‌رنگ و مبهمی از آن، که توسط آنتوان نژندیان گرفته‌شده‌است، باقی مانده‌است که در کتابخانه دانشگاه ملی باکو نگهداری می‌شود. کسی نمی‌داند این درها را که ساخته‌است. یا به عبارت درست‌تر دریچه‌ها را که یافته و درهایی بر آن‌ها آویخته. از ازل بوده‌اند و به نظر می‌رسد تا ابد  هم خواهندبود
این دری که در عکس نمی‌بینید استثناست. برخلاف درهای دیگر اف‌اف دارد و جهت اطمینان زنگ دیگری در کنارش تا کسی که  پشت در منتظر است مطمئن شود که  آمدنت را فهمیده‌است. کسی که در جایی و یا زمانی دیگر در اتاق نیمه‌تاریکِ روشن شده با نور کم‌رمق آفتابِ غروب پاییزی که از شیشه‌های مات می‌گذرد؛ روی صندلی نشسته و منتظرت است تا در را به رویت باز کند. زنگ را نزدم. گرچه مانند مغناطیس جذبم می‌کرد. عبور از آن در شهامتی می‌خواهد که ندارم. #دروغهای_واقعی
» ادامه مطلب